دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

کسی که هزار سال زیسته بود...

پنجشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۰، ۰۱:۳۰ ق.ظ

انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده

باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت ! خدا سکوت کرد

آسمان و زمین را به هم ریخت ! خدا سکوت کرد

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! خدا سکوت کرد

به پرو پای خدا پیچید ! خدا سکوت کرد

کفر گفت و سجاده دور انداخت ! باز هم خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار خدا سکوتش را شکست و گفت :

« بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! »

لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟

خدا گفت :

« آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را  درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! »


mah


و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : « حالا برو و زندگی کن ! »

او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید . اما میترسید حرکت کند ! میترسید راه برود !

نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد .قدری ایستاد ....

بعد با خود گفت :

« وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!! بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم . »

آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید

می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...

او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما .....

اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید ،

و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .

او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !

او همان یک روز زندگی کرد اما ...

فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی