کسی که هزار سال زیسته بود...
انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده
باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ! خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت ! خدا سکوت کرد
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! خدا سکوت کرد
به پرو پای خدا پیچید ! خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت ! باز هم خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار خدا سکوتش را شکست و گفت :
« بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! »
لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟
خدا گفت :
« آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! »
و آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت : « حالا برو و زندگی کن ! »
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید . اما میترسید حرکت کند ! میترسید راه برود !
نکند قطره ای از زندگی از لای انگشتانش بریزد .قدری ایستاد ....
بعد با خود گفت :
« وقتی فردایی ندارم ، نگاه داشتن این زندگی جه فایده ای دارد ؟!!! بگذار این یک مشت زندگی را خرج کنم . »
آن وقت شروع به دویدن کرد . زندگی را به سرو رویش پاشید ، زندگی را نوشید و بوئید و چنان به وجد آمد که دید
می تواند تا ته دنیا بدود ، می تواند پا روی خورشید بگذارد و می تواند ...
او در ان روز آسمان خراشی بنا نکرد ، زمینی را مالک نشد ، مقامی را به دست نیاورد ، اما .....
اما در همان یک روز روی چمن ها خوابید کفش دوزکی را تماشا کرد ، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید ،
و به آنهایی که نمی شناختنش سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد .
او همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد و لذت برد و سرشار شد و بخشید ، عاشق شد و عبور کرد و تمام شد !
او همان یک روز زندگی کرد اما ...
فرشته ها در تقویم خدا نوشتند : او درگذشت ، کسی که هزار سال زیسته بود.