دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۳۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است

sepidar


دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید ...

سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛

اما نمی دانست چگونه گاهی سوار باد میشد واز جلوی چشم ها می گذشت ...

گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت «مـن هستــم؛ تـماشـایــم کنــید ؟! »

اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد ....

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت؛

«نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگ تر، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی!»


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۵۰
بی ستاره ...

ghorob

وقتی‌ قـلبــ ♥ ‌ـهای مان‌ کوچکــ‌ تـر از غصه‌ ـهای مان‌ می‌شــود

وقتی‌ نمـی‌تـوانیم‌ اشکـ‌ ـهای مان‌ را پشت‌ پلکـ ‌ـهای مان‌ مخفــی‌ کنیم‌

و بغض‌ ــهای مان‌ پشت‌ سـر هم‌ می‌شکنــد ،

وقتی‌ احـساس‌ می‌کنیم‌ بدبختی ‌ــها بیـشتــر از سهم ‌مان‌ است‌

و رنـــج‌ ـها بیشتر از صبــــر مان ؛

وقتی‌ امیـــد ـها ته‌ می‌کشــد و انـتـــظار ــها به‌ سـر نمی‌رســـد ،

وقتی‌ طاقــت مان‌ طاق‌ می‌شــود و تــحمل مان‌ تــمام ...

آن‌ وقـت‌ است‌ که‌ مطمئنیم‌ به‌ تــ♥ــو احــتـیاج‌ داریم‌ و مطمئنیم‌ که‌ تــ♥ــو ،

فقط‌ تــ♥ــو یــی‌ که‌ کمکــ مان‌ می‌کنـــی ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تــ♥ــو را صــــدا می‌کنیم، تــ♥ــو را مـــی‌خــوانیـــم ...

آن‌ وقت‌ است‌ که‌ تــ♥ــو را آه‌ مـی‌کشیـــم ،

تــ♥ــو را گــریه‌ می‌کنیــم، تــ♥ــو را نـفس‌ می‌کشیـــم ...


ܓ✿ ... وقـتــی‌ تــ♥ــو جـــوابـــــ‌ مــــی‌دهـــــی ... ܓ✿

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۳۵
بی ستاره ...

کـاش ...









کـاش مـــی دانستــی، مــن سکــوتـــم حـــرف اسـتـــ،

حـــرفـــ ـهایــم حـــرفـــ اســتـــ،

خــنـده ـهایــم، خــنـده ـهایــم حــرفــ اســتـــ ...

کــاش مـــی دانستــی،

مـــی تــوانــم همــ ه را پــیـش تـــو تــفسیـــر کنـــم ...

کـاش مـــی دانستــی، کــاش مــی فـهمیــدی،

کــاش و صــد کــاش نمــی تــرسیــدی کــ ه مبــادا دل مــن پــیـش دلــتــ گیــر کنــد ...

فریـــــدون مشیــــری


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۴۵
بی ستاره ...




heart shishe





بــا تـــو هستـــم

تــویـــی کــ ه رویـتـــ را از مــن بـــر میـــگردانـــی

بــ ه چــشمانـــم نــگاه کــن

اشکـــ ـهایـــم هنــــوز خــشکــــ نــشده انــد

از چــ ه میــتـرســـی , مـــن گنــاهتـــ را بــخـشیـــده ام

هنـــوز آنـــقـدر عــاشــقـتــــ هستــم کــ ه هیـــچ کیــنـ ه ای از تـــو بــ ه دل نــــدارم

تـــو را بــ ه خـــدا سپــــرده ام , نــ ه نــگران نــباش نفــریــنـتـــ نـمـــی کنـــم

بــرایتـــ دعــا ی خیــــر میــکنــم

دعـــا میــکنـم کــ ه خـــدا هــم تـــرا بـبخـشد و تــنـهایتـــ نــگـذارد

دوسـتــــ نــــدارم تـــو هــم مثــل مـــن طعـــم تـــلخ تــنـهایــــی را حــس کنـــی

دوســتــــ نــــدارم تـــو هــم مثـــل مـــن شکـســتـــن قـلـبـتــــ را تــجـربــ ه کنـــی

پــس هـــرگــــز نـفــرینـتــــ نـخـــواهـــم کـــرد و تــــرا بــ ه خـــدا خـــواهـم سپـــرد

تــا در پــنـاه او بــ ه زنــدگیتــــ ادامــ ه دهـــی ...

در کنـــار هـــر کس و هـــر چــیـز کــ ه دوستــــش داری

بــ ه چـــشمانــم نـــگاه کــن , آنـــها را بـــ ه خـــاطــر بــسپـــار

آنـــها همیــشـ ه نــگـــران تـــو هستــنــد ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۸:۲۱
بی ستاره ...


پــــرستـــــو ...




parastoo



آســمان هستــــ

مـــن هستـــــم

مثــــل یــکــــ پـــرستــــوی مهـــاجــــر بــا حســـی غـــریــبـــــ

امـــا نــ ه بــــرای تــــو و نــ ه بــــرای هیـــچـکس

در کـنار ایـن مـــردم

شــایــــد حـــضور صــدایی نــتـــوانــد

نـــگاه ـهایـــی چنــین سنگیــن را جـا بـ ه جـا کنــد

شــایــد بـــرای بــاور وجـــودم اثــبـاتــــی لازم بـاشـــد

امــا مــن وجـــود دارم

بـــرای تـــنـهایــــی دیــــوار ـهـای اتـــاق

بـــرای انتــظار قلبـــهای بـــدون عکـس

بـــرای تـــرکـــ خـــوردگـــی روح بــاغـچــ ه

مـــن هستــــم بـا قلبـــــی شکـستــ ه

امــا در حـــال تــپیدن جـــدا از همــ ه بـــودنــــها

هـمانـــطور کــ ه آســمان هسـتــــ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۵۶
بی ستاره ...




tanha mandam



کســـی بـایـــد قــسم اتـــ دهــــد

تــا بـاور کنــــی

کــ ه مـــن

هـنــــــوز هـــم

هــــــر روز

تـــمام ِ ایــــن شهـــــر را

بـــ ه جستـــجـوی تــــو

خـــانــ ه بــ ه خـــانــ ه مـــی گــــردم

تــا تـــو شــایـــد

از در ِ یکـــی از ایـــن همیـــن خـــانــ ه ـهــا

بیـــرون بـیــائــی و بــا چشـــم خـــود بــبـینـــی کــ ه بـــرایِ پـــیـدا کـــردنـتـــــ

بــالاجــبـار مــامــور ســرشــماری نــفوس شـــده ام ؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۴۳
بی ستاره ...




heart


دل آرام را بــی تــاب مـیـکـنـی ، دل بـی تـاب را آرام ...

آخـرش نـگـفـتـی: تــــو ، دردی یـا درمـــان ؟


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۲۴
بی ستاره ...




مـــی خـواهـــم بــ ه کـــودکیـــم بـــرگــردم ولــــی

کـفــش رفــتنـم کـــوچــــک شــــده.....



bachegi


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۱۷:۱۸
بی ستاره ...

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.


آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.


در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند


چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.


کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.


هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.


آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.


اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...



آلبرت انیشتین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۹
بی ستاره ...

در راه رسیـدن بــ ه تـــو گـیـرم کــ ه بـمـیــرم

اصـلا بــ ه تـــو افـتـاد مـسـیـرم کــ ه بـمـیــرم


یـک قـطـره ی آبــم کــ ه در انـدیـشـه ی دریـــا

افـتـادم و بـایـد بـپـذیــرم کــ ه بـمـیــرم


یــا چـشـم بـپـوش از مــن و از خـویـش بــرانـم

یــا تـنـگ در آغــــوش بـگـیـرم کــ ه بـمـیــرم


ایـن کــوزه تـرک خــورد چـه جــای نـگـرانـیـسـت؟!

مــن سـاخـتـه از خــاک کـویـرم کــ ه بـمـیــرم


خــامـوش نـکـن آتـش افــروخـتـه ام را

بـگـذار بـمـیــرم کــ ه بـمـیــرم کــ ه بـمـیــرم !!!!!!


استــاد فــاضـل نـظـری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۲۸
بی ستاره ...