دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۳۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۱ ثبت شده است



اگـــر مـــاه بــودم بـ ه هـرجـا کـ ه بــودم

سـراغ تــــــو را از خــدا مـی گـرفـتـم


وگـــر سـنـگ بـودم بــ ه هـر جـا کـ ه بــودی

سـر رهـگـذار تــــــو جـا مـی گـرفـتـم


اگـــر مـاه بـودی بــ‌ ه صـد نــــاز شـایـد

شبـــی بـر لـب بــام مـــن مـی نـشـسـتــی


وگـــر سـنـگ بـودی بــ ه هـرجـا کـ ه بـودم

مـرا مـی شـکـسـتــی، مــرا مـی شـکـسـتــی


فـریـدون مـشـیـری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۱ ، ۱۹:۱۷
بی ستاره ...



مرحوم ابن حمزه طوسى - که یکى از علماء قرن ششم است - در کتاب خود آورده است :

شخصى به نام بلطون حکایت کرد: من مسئول حفاظت خلیفه - متوکّل عبّاسى - بودم و نیروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن که روزى ، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى خلیفه هدیه آوردند.

متوکّل آن ها را تحویل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى کامل داشته باشند، همچنین دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت کمک شود تا خود را مطیع و فدائى خلیفه بدانند.

پس از آن که یک سال سپرى شد و سعى و تلاش بسیارى در آموزش و پرورش و تربیت آن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خلیفه ایستاده بودم که ناگهان حضرت ابوالحسن ، علىّ هادى علیه السلام وارد شد.

هنگامى که حضرت در جایگاه مخصوص قرار گرفت ، خلیفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ایشان احضار کنم .

پس وقتى آن ها در مجلس خلیفه حضور یافتند و چشمشان به حضرت هادى علیه السلام افتاد، براى احترام و تعظیم در مقابل حضرت روى زمین به سجده افتادند.

متوکّل با دیدن چنین صحنه اى بى حال و سرافکنده شد و در حالى که توان راه رفتن نداشت ، با زحمت مجلس را ترک کرد و با بیرون رفتن متوکّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.

پس از گذشت ساعتى متوکّل مراجعت کرد و به من گفت : واى به حال تو! این چه کارى بود که غلام ها انجام دادند؟ از آن ها سؤ ال کن که چرا چنین کردند؟!

هنگامى که از غلامان سؤ ال کردم ، که چرا چنین تواضعى را در مقابل آن شخص ناشناس انجام دادید؟

emam-hadi-2



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۳
بی ستاره ...



خــــــوبِ من؛

در پایانـــ ه ی شلــــــــوغ دنیا، بی تو خستـــــ ه و سرگردانــــــــــم

در این ناکـــــــجاآباد ، بدنبال بلیطــــــــی می گردم که من را به تو برســـــــاند ...

قـــــــیمتش را محبتــــــــ تو درج کــــــــرده اند

نمیدانم این قـــــلبـــــــ ســــــیاه را قابـــــــل میدانند یا نـــــ ه !

خـــــــــوبِ من

اشکــــــــهایم کـــــــوچــــکند و سیاهـــــــی هایم بزرگــــــــــــ

آه که در این گســـــــــتره چه ناتــــــــوانم

خــــــــوبِ من

دستی برآر و قلــــــــبم را از غــــــیر خــــــــــودت بتکان؛

میدانــــــم ، دســــــتان مهربانتـــــــــ سیاه نمیشوند ،

اما قلبــــــــــی را درخشـــــــان خواهـــــــــی کرد

قلبــــــــــی که آن را خــــــــــــرج رسیدن به تو خــــــــــــواهم کرد

اوه که عــــــــطرِ دســــــــــتانِ معــــــــــطرتـــــــــ چـــــــقدر نزدیکند ، خـــــــــــوبِ من

انگار همیشــــــــــــه اینجا بوده اند ...





۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۰۴
بی ستاره ...





بــ ه ستــوه آمــده ام از ایـــن پیــلـ ه ی تــنـگ و تــاریـک

دلــــم لــک زده بـــرای پــروانـ ه شــدن

رهــا کــن مـــرا ....

در هـــوای خــود ...

بـال پـــریــدنــم بـاش

بـگــــذار در هــــوای تـــو پـــروانگــــی کنــــم ....


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۳۱
بی ستاره ...

cheshme khis


پـلکـــ ــهای مـــرطـوبــــ مــــرا بـــاور کــن ،

ایـــن بــاران نــیـستـــ کــ ه میـــبـارد ،

صـــدای خـستـ ه ی مـن اسـتـــ کــ ه از چــشمانــم بــیـرون میــریــزنــد ....

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۱ ، ۰۳:۲۳
بی ستاره ...



تنهام ولی از این تنهایی خستم

این تنهایی حاصل دلی یه که شکستم

به یادش زیر بارون نشستم

منتظر تا روزی که ببخشم

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۱۴
بی ستاره ...





ghalbe pazel



در ایـن بـهبــوهـ ه ســرما دلــی گــرمــی داشتـم

و آنــهایــی کــ ه وارد شــدنـد قطعــ ه ای از پـازل دل مــن را بــرداشتــنـد

و در دل خــود گــذاشتنــد امـا نــفهمیـدنـد جـنـس دل مــن بـا دل آنـــها شـایـــد یــکرنــگ نــبـاشــد

و پـازل دل خــود را بـــر هـــم ریــخـتــنـد

و مـقـصـــر مــن شــدم آخــ ه تـــو کلبــ ه ســوتـــ و کــور تـاریـکـــ قلبــم خــورشیــد کـ ه جــا نـمیشـ ه...

در ایــن لحـظاتـــ دعــا میــکنـم هــر جــا هستــنـد بـاشنــد آسمـانـشان ارغـــوانـــی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۱۷
بی ستاره ...

sakhti e zengegi

انـتــظار سخـتـــ اسـتـــ ...

فــرامـوش کـــردن هــم سخـتــ اسـتـــ ...

امـا ایــنکــ ه نـــدانـی بـایــد انـتــظار بـکشـــی یـا فـــرامـوش کنـــی از همـ ه سخـتـــ تــر اسـتـــ ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۵:۰۲
بی ستاره ...

love 2

ببـــیـــن...

ایـن اسمش دلــــ ه !

اگر قـــرار بــود بــفهمــ ه کــ ه فـاصلـ ه یـعنــی چــــی...

اگر قـــرار بـود بــفهمــ ه کــ ه نـمیـشــــ ه ...

میــشد مغــــز !

دلـــ ه ...

نمــی فهمــــ ه ... !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۵۳
بی ستاره ...



del sorkh




شیـشــ ه دل را شـکستــن

احـتـیــاجــش سنــگــــ نـیــست

ایــن دل بــا نـــگاهــی ســرد

پــر پـــر مـــی شـــود ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۴:۴۵
بی ستاره ...