دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۹ مطلب با موضوع «داستان نویس» ثبت شده است

از گابریل گارسیا مارکز پرسیدند :

اگه بخوای یه کتاب صد صفحه ای در مورد اُمـید بنویسی، چی می نویسی؟

گفت 99 صفحـــه رو خالی می ذارم . . .

صفحه ی آخر سطر آخـــر می نویسم :

اُمــــــید آخـرین چیزی است که می مــــیرد . . .

omid

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ آذر ۹۱ ، ۱۶:۴۴
بی ستاره ...


آنجا که درخت بید به آب می‌رسد، یک بچه قورباغه و یک کرم همدیگر را دیدند،آن‌ها توی چشم‌های ریز هم نگاه کردند و عاشق هم شدند؛ کرم، رنگین کمان زیبای بچه قورباغه شد و بچه قورباغه، مروارید سیاه و درخشان کرم.

بچه قورباغه گفت: من عاشق سرتا پای تو هستم.

کرم گفت: من هم عاشق سرتا پای تو هستم. قول بده که هیچ وقت تغییر نمی‌کنی.

بچه قورباغه گفت: قول می‌دهم.

ولی بچه قورباغه نتوانست سر قولش بماند؛ او تغییر کرد، درست مثل هوا که تغییر می‌کند.

دفعه‌ی بعد که آنها همدیگر را دیدند، بچه قورباغه دو تا پا درآورده بود.

کرم گفت: تو زیر قولت زدی!

بچه قورباغه التماس کرد: من را ببخش دست خودم نبود؛ من این پا‌ها را نمی‌خواهم! من فقط رنگین کمان زیبای خودم را می‌خواهم.

کرم گفت: من هم مروارید سیاه و درخشان خودم را می‌خواهم؛ قول بده که دیگر تغییر نمیکنی.

بچه قورباغه گفت: قول می دهم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ تیر ۹۱ ، ۱۸:۳۹
بی ستاره ...

sepidar


دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید ...

سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛

اما نمی دانست چگونه گاهی سوار باد میشد واز جلوی چشم ها می گذشت ...

گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت «مـن هستــم؛ تـماشـایــم کنــید ؟! »

اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد ....

دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت؛

«نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگ تر، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی!»


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۵۰
بی ستاره ...

روزی فرا خواهد رسید که جسم من آنجا زیر ملحفه سفید پاکیزه ای که از چهار طرفش زیر تشک تخت بیمارستان رفته است، قرار می گیرد و آدم هایی که سخت مشغول زنده ها و مرده ها هستند از کنارم می گذرند.


آن لحظه فرا خواهد رسید که دکتر بگوید مغز من از کار افتاده است و به هزار علت دانسته و ندانسته زندگیم به پایان رسیده است.


در چنین روزی، تلاش نکنید به شکل مصنوعی و با استفاده از دستگاه، زندگیم را به من برگردانید و این را بستر مرگ من ندانید. بگذارید آن را بستر زندگی بنامم. بگذارید جسمم به دیگران کمک کند که به حیات خود ادامه دهند


چشمهایم را به انسانی بدهید که هرگز طلوع آفتاب، چهره یک نوزاد و شکوه عشق را در چشم های یک زن ندیده است.

قلبم را به کسی هدیه بدهید که از قلب جز خاطره ی دردهایی پیاپی و آزار دهنده چیزی به یاد ندارد. خونم را به نوجوانی بدهید که او را از تصادف ماشین بیرون کشیده اند و کمکش کنید تا زنده بماند و نوه هایش را ببیند.


کلیه هایم را به کسی بدهید که زندگیش به ماشینی بستگی دارد که هر هفته خون او را تصفیه می کند.

استخوان هایم، عضلاتم، تک تک سلول هایم و اعصابم را بردارید و راهی پیدا کنید که آنها را به پاهای یک کودک فلج پیوند بزنید.


هر گوشه از مغز مرا بکاوید، سلول هایم را اگر لازم شد، بردارید و بگذارید به رشد خود ادامه دهند تا به کمک آنها پسرک لالی بتواند با صدای دو رگه فریاد بزند و دخترک ناشنوایی زمزمه باران را روی شیشه اتاقش بشنود.


آنچه را که از من باقی می ماند بسوزانید و خاکسترم را به دست باد بسپارید، تا گلها بشکفند.

اگر قرار است چیزی از وجود مرا دفن کنید بگذارید خطاهایم، ضعفهایم و تعصباتم نسبت به همنوعانم دفن شوند.

گناهانم را به شیطان و روحم را به خدا بسپارید و اگر گاهی دوست داشتید یادم کنید.

عمل خیری انجام دهید، یا به کسی که نیازمند شماست، کلام محبت آمیزی بگویید.


اگر آنچه را که گفتم برایم انجام دهید، همیشه زنده خواهم ماند...



آلبرت انیشتین

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۹۱ ، ۰۰:۴۹
بی ستاره ...

piano


این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.

مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام .


امّا، از آنچه که شاگردان “از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده” می‌خوانمشان سهمی داشته‌ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد.

برای رابی توضیح دادم که ترجیح می‌دهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایین‌تری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد . پس او را به شاگردی پذیرفتم.


Meshkat-740-d7524b

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ فروردين ۹۱ ، ۰۲:۵۲
بی ستاره ...

بارَش زیادی سنگین بود و سربالایی زیادی سخت.

دانه گندم روی شانه های نازکش سنگینی می کرد.نفس نفس می زد. اما کسی صدای نفس هایش را نمی شنید ، کسی او را نمی دید.

دانه از روی شانه های کوچکش سُر خورد و افتاد. خدا دانه ی گندم را فوت کرد.

مورچه می دانست که نسیم نَفــَس خداست....

مورچه دانه را دوباره بر دوشش گذاشت و به خدا گفت : " گاهی یادم می رود که هستی! ، کاشکی بیشتر می وزیدی"

خدا گفت :"همیشه می وزم ، نکند دیگر گمم کرده ای !"

مورچه گفت: " این منم که گم می شوم بس که کوچکم. بس که ناچیز. بس که خرد. نقطه ای که بود و نبودش را کسی نمی فهمد".

خدا گفت : " اما نقطه سرآغاز هر خطی است".

مورچه زیر دانه ی گندمش گم شد و گفت : " من اما سرآغاز هیچم و ریزم و ندیدنی ، من به هیچ چشمی نخواهم آمد"

خدا گفت :" چشمی که سزاوار دیدن است می بیند! ..چشم های من همیشه بیناست "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ فروردين ۹۱ ، ۲۱:۴۹
بی ستاره ...

گنجشک با خدا قهر بود ...
روزها گذشت و گنجشگ با خدا هیچ نگفت .


فرشتگان سراغش را از خدا می گرفتند و خدا هر بار به فرشتگان این گونه می گفت:
می آید ؛ من تنها گوشی هستم که غصه هایش را می شنود و یگانه قلبی هستم که دردهایش را در خود نگاه میدارد…
و سرانجام گنجشک روی شاخه ای از درخت دنیا نشست. 


فرشتگان چشم به لب هایش دوختند، گنجشک هیچ نگفت و ...
خدا لب به سخن گشود : با من بگو از آن چه سنگینی سینه توست.

choghok

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۰ ، ۰۳:۴۲
بی ستاره ...

انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده

باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت ! خدا سکوت کرد

آسمان و زمین را به هم ریخت ! خدا سکوت کرد

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! خدا سکوت کرد

به پرو پای خدا پیچید ! خدا سکوت کرد

کفر گفت و سجاده دور انداخت ! باز هم خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار خدا سکوتش را شکست و گفت :

« بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! »

لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟

خدا گفت :

« آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را  درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! »


mah

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۳۰
بی ستاره ...


دستش به پنجره نمی‌رسید. مادرش رفته بود داداش حسینش را از مدرسه برگرداند. به او گفته بود به گاز و بخاری و برق دست نزند. دست نزده بود. او به مادرش قول داده بود و سر قولش بود. اما او هم کوچک بود. سختش بود که تک‌ و تنها در یک خانه‌ ی کوچک، مثل قفس بماند. تلوزیون هم مثل همیشه یا مصاحبه پخش می‌کرد یا گفتگوی خبری.

“اَه” این را گفت که صدای بوق یک ماشین او را به طرف پنجره کشاند. پنجره‌ی بزرگ و آهنی که رنگش سفید بود و حسابی تمیز.  مادرش آن را حسابی برق انداخته بود. شب مهمان داشتند. چند قدمی که به پنجره نزدیک شد باز یک صدای بوق دیگر. برق از چشمانش پرید. بُدُو به سمت پنجره رفت. دستش به پنجره نمی‌رسید. پرید، باز هم پرید. خسته شد.یک بچه به این زودی‌ها خسته نمی‌شود. هیجان دارد این بچه، خسته نمی‌شود که.

انگار این خستگی از ناامیدی است و هیچ زهری بدتر از ناامیدی نیست. انگار که آبی روی آتش باشد سرد شد و آمد روی کاناپه، رو به پنجره و کنار کتابخانه‌ ی کوچک خانه‌ یشان نشست. از این فاصله فقط از پنجره آسمان دودی و نه‌آبی بل خاکستری دیده می‌شد. صدای جیغ زوق زدگی‌اش با صدای بادبادکی به هوا رفت. باز بدو رفت طرف پنجره. سعی کرد…سعی کرد.

panjare

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ فروردين ۹۰ ، ۲۳:۴۵
بی ستاره ...