پنجره آهنین...
دستش به پنجره نمیرسید. مادرش رفته بود داداش حسینش را از مدرسه برگرداند. به او گفته بود به گاز و بخاری و برق دست نزند. دست نزده بود. او به مادرش قول داده بود و سر قولش بود. اما او هم کوچک بود. سختش بود که تک و تنها در یک خانه ی کوچک، مثل قفس بماند. تلوزیون هم مثل همیشه یا مصاحبه پخش میکرد یا گفتگوی خبری.
“اَه” این را گفت که صدای بوق یک ماشین او را به طرف پنجره کشاند. پنجرهی بزرگ و آهنی که رنگش سفید بود و حسابی تمیز. مادرش آن را حسابی برق انداخته بود. شب مهمان داشتند. چند قدمی که به پنجره نزدیک شد باز یک صدای بوق دیگر. برق از چشمانش پرید. بُدُو به سمت پنجره رفت. دستش به پنجره نمیرسید. پرید، باز هم پرید. خسته شد.یک بچه به این زودیها خسته نمیشود. هیجان دارد این بچه، خسته نمیشود که.
انگار این خستگی از ناامیدی است و هیچ زهری بدتر از ناامیدی نیست. انگار که آبی روی آتش باشد سرد شد و آمد روی کاناپه، رو به پنجره و کنار کتابخانه ی کوچک خانه یشان نشست. از این فاصله فقط از پنجره آسمان دودی و نهآبی بل خاکستری دیده میشد. صدای جیغ زوق زدگیاش با صدای بادبادکی به هوا رفت. باز بدو رفت طرف پنجره. سعی کرد…سعی کرد.
باز به نتیجه ایی نرسید.”آ…آ” باز صدای جیغش و داد بادبادکی قاطی شد. شوری دیگر. با عجله به اینور و آنور نگاه میکرد. میخواست چیزی را پیدا کند که رویش بایستد. نه! نیست. توی آشپزخانه، نه اینجا هم نیست.. اینجا..اینجا..اینجا! نیست..نیست..نیست..”اَه!”..
هم خشم بود و هم تاسف. اشک در ایوان چشمش بیتاب بود که قِل بخورد و بپرد که چشمش محلت نداد و به سمت کاناپه چرخید. چشمش برقی زد. عقلش میگفت سنگین است، کودکی، نمیتوانی. نه! اینکار صحیح نیست. از طرفی دلش سنگ تمام گذاشته بود.
بادبادکهای رنگی، خیابان، ماشینهای رنگ و وارنگ، پرندههای روی درخت، بچههایی که بازی میکنند و و و.. . اینها را دلش مرتب توی گوشش با لحنی شیرین و خوشمزه بیان میکرد و کمکم لبان دخترک کشیده شد... کشیده شد و چه برقی که نمیزند این چشمان زیبایش. مثل فنر از جا پریده شده، با داد”با..”ی بادبادکی از جا پرید و به کاناپه حمله کرد. “اَه، چقدر سنگینه..”. صدای بادبادکی نمیدانم چه نیرویی به او داده بود که هیچ چیز جلو داره او نبود.
زور میزد و کاناپه سانت به سانت حرکت میکرد. “یه خورده بیشتر نمونده..” چیزی نمانده بود. رسید. انگار دنیا را فتح کرده بود. کرده بود!
آرام بالا رفت. انگاری که میخواست شیرینی این دیدار را مزّه مزّه کند و آرام زیر دندانهایش فشار دهد تا اعماق روحش خنکایش را حس کند. “دیدم، دیدم…سلام..سلام بادبادکی..” بادبادکی سری میچرخاند و او را میبیند.
“سلام جانم؛ بادبادک میخوایی؟ بیا پایین دخترخانم..” چشمش به بادبادکهای رنگ و وارنگ بود که چگونه روی دریای هوا موج سواری میکردند. با شنیدن این حرف سرش را آرام و با ترس به سمت در گرداند. باز هم همان برق چشمانش… .
به افتخار استاد رحماندوست