جایی ننوشتند که گنه کار نیاید ؟!
بگذار داستانم را از وسط هایش شروع کنم. از همان جاهای دلگیر و اشک آور . یک جایی که به بن بست خوردم و خوردم را تنهای تنها دیدم .
ولی هر بار این جمله دکتر شریعتی به ذهنم رسید که : " اگر تنها ترین تنها شوم باز هم خدا هست . او جانشین همه نداشته های من است ."
نمی دانم چقدر به طلبیدن اعتقاد دارید، من که خیلی . یادم می آید همان روز ، وقتی به خودم آمدم دیدم که رو به روی گلدسته های زیبای حرم امام رضا (ع) ایستاده ام و چند تا رود جاری شده . دلم می خواست اذن دخول بخوانم و جلوتر بروم ... اما حسابی خجالت می کشیدم .
حتی از اینکه سرم را بالا کنم و مثل همیشه به گنبد طلایی خیره شوم و زیر لب سلام بدهم . به یاد گذشته هایم افتادم . غفلت ها ، لجبازی و عهد شکنی هایم مرا رنج میداد
دلم میخواست به گذشته برگردم و همه چیز را جبران کنم . یا اینکه نامه اعمالم به دستم برسد و تمام سیاهی ها و خط خوردگی هایش را پاک کنم .
از خدا و امام رضا (ع) بدجوری خجالت می کشیدم . توبه هم کرده بودم ولی خودم ، خوذم را نمی بخشیدم . دلم میخواست یک گوشه ای بشینم و به حال زار خودم های های گریه کنم .
کنار حاشیه ای از حرم امام رضا (ع) جایی که حداقل گرد بال ملائک به آن برسد . ولی انگار حرم حاشیه ای نداشت . همه صحن و سرا گرم و نورانی بود . خودم را توی آینه کاری های یکی از رواق ها می دیدم . نصفه نصفه و شکسته .
راستی که راست می گویند ، آینه هیچ وقت دورغ نمی گوید . من مثل همان تکه های چهل تیکه که در آن نمایان می شدم ، زیر بار گناهان شکسته بودم.
اما یک احساسی ته دلم می گفت که برگردم و صادقانه همه چیز را اعتراف کنم . دلم میخواست مثل همیشه سایه گرم امام رضا (ع) را احساس می کردم . عزمم را جزم کردم و خواستم بروم داخل حرم .
به اولین دری که رسیدم ایستادم و دلم میخواست جملاتی که مناره آن نوشته شده بود بخوانم .
بالاخره توانستم . بالای در ورودی ، یک بیت شعر بود :
« گـشتـم همـه جـا بـر در و دیـوار حریـمت جایــی ننــوشتــند که گنه کار نیــاید »