ܓܨهمـخـونه ؛ بهتـریـن رمانـی که خـوندم...
سلام ؛ دیشبی ی رمان خیلی خیلی قشنگ رو تمومش کردم شاید اسمشو شنیده باشین شایدم خونده باشین
به نظر خودم که واقعا ارزشو خوندشو داره ;)
رمان همخونه داستان زندگی دختر جوانی است که بنا به خواست پدرخوانده خود به صورت شش ماهه موقتاً با پسر او ازدواج میکند تا مانند دو همخونه در کنار هم زندگی کنند و در مقابل ثروت پدر به صورت نصف نصف بینشان تقسیم شود. این دو زندگی خود را در کنار هم آغاز میکنند در حالیکه دختر جوان رفته رفته به پسر علاقه مند می شود...
اینم دانلودش »»» Hamkhune
نـگاه کن که غـــم درون دیــده ام چگـــونه قطــره قطــره آب میــشود
چگــونه سایــه ی سیــاهِ سَـرکِشــم اسیــر دست آفــتاب میــشود
نـگاه کن تــمام هستـــی ام خـــراب میــشود
شــراره ای مـــرا بـه کــام مــی کشـد
بـه اوج مــی بــرد ؛ مــرا به دام مــی کشـد
نـگاه کن تــمام آسـمان مـن پــر از شـهاب میــشود ... !!!
فــروغ فــرخــزاد
اینم تیکه آغازی این رمان :
ظهر بود اواخر شهریور با این که هوا کم کم روبه خنکی می رفت اما آن روز به شدت گرم بود خورشید با قدرتی هر چه تمام تر به پیشانی بلند و عرق کردهی حسین آقا می تابید قطره های ریز و درشت عرق از سر روی او آرام آرام و پشت سرهم ریزان بودند
و روی صورتش را گرفته بودند چهره ی آفتاب سوخته اش زیر نورخورشید برق می زد اما گویی اصلا متوجه گرما نبود و همان طور شیلنگ آب را روی سنگ فرش حیاط بزرگ و زیبای حاج رضا گرفته بود و به نظر می رسید قصد دارد آنها را برق بیاندازد .
حسین آقا حالا دیگر هفت سالی می شد که سرایدار ی خانه ی حاج رضا را بر عهده داشت یعنی درست از وقتی که عموی پیرش بعد از سالها خانه شاگردی حاج رضا از دنیا رفته بود به یاد عمویش و مهربانی هایی که او در حقش کرده بود افتاد او حتی آخرین لحضه ها هم از یاد برادر زاده ی تنهایش غافل نبود و از آقای (احسانی ) خواهش کرده بود مش حسین را نیز به خانه شاگردی بپذیرد.
حسن آقا غرق در تغکراتش هر ازگاهی سرش را تکان می داد و با لبخند دندان های نامنظم و یکی در میانش را به نمایش می گذاشت.
صدای در حیاط که با شدت کوبیده می شد او را از دنیایش بیرون کشید شیلنگ روی زمین رها شد آب سر بالا رفت و مثل فواره دوباره روی زمین برگشت یک جفت کفش کهنه که پشتش خوابانده شده بود لف لف کنان به سمت در دویدند در حالی که صاحبشان بلند بلند می گفت آمدم صبر کنید آمدم)
با باز شدن در چهره درخشان دختری با پوستی لطیف و شفاف و قامتی متوسط نمایان شد در حالی که با چشمان سیاهش به حسین آقا چشم دوخته بود یا لبخند شیطنت باری گفت: سلام چه عجب مش حسین!یک ساعته دارم زنگ می زنم
توی حیاط بودم دخترم صدای زنگ رو نشنیدم دیرکردی آقا سراغت رو می گرفت...