دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کیوان شاهبداغی» ثبت شده است


نه تو می مانی، نه اندوه ،

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه ی شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت ،

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند

لحظه ها عریانند، به تن لحظه ی خود

جامه اندوه مپوشان هرگز

تو به آیینه ،

نه ،

آیینه به تو خیره شده است

تو اگر خنده کنی

او به تو خواهد خندید

و اگر بغض کنی ،

آه از آیینه ی دنیا که چه ها خواهد کرد

گنجه ی دیروزت پر شده از حسرت و اندوه

و چه حیف

بسته های فردا همه ای کاش ای کاش

ظرف این لحظه ولیکن خالی ست

ساحت سینه پذیرای چه کس خواهد بود؟

غم که از راه رسید در این سینه بر او باز مکن

تا خدا یک رگ گردن باقی است

تا خدا مانده، به غم وعده این خانه مده.


نه از آغاز، چنین رسمی بود و نه فرجام، چنان خواهد شد

که کسی جز تو، تو را دریابد


تو در این راه رسیدن به خودت تنهایی

ظلمتی هست، اگر، چشم از کوچه ی یاری بردار

و فراموش کن این کهنه خیال نور فانوس رفیقی ،

که تو را دریابد!


دست یاری که بکوبد در را ،

پرده از پنجره ها برگیرد، قفل را بگشاید

کوله بارت بردار

دست تنهایی خود را تو بگیر

و از آیینه بپرس

منزل روشن خورشید کجاست؟

شوق دریا اگرت هست، روان باید بود

ورنه در حسرت همراهی رودی به زمین خواهی شد

مقصد از شوق رسیدن خالیست

راه، سرشار امید و بدان ،

کین امروز منتظر فردایی است

که تو دیروز در امید وصالش بودی

بهترین لحظه راهی شدنت اکنون است

لحظه را دریابیم.


باور روز برای گذر از شب کافیست

و از آغاز چنان رسمی بود

که سرانجام چنین خواهد شد


شعری از کیوان شاهبداغی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۴۵
بی ستاره ...



باشد ، شروع کنیم

تقسیم می کنیم ،

هر چه که باشد در این زمین

فریاد سهم تو باشد ، سکوت من

دنیا از آن تو ، این درد زآن من

خورشید سهم تو ، شب هم نصیب من

آن کاخ سهم تو ، این کوخ مال من

سیلی از آن تو ، صورت از آن من

باور تو می کنی ، که به خلقت برادریم ؟

باور کنم که برادر ، برابریم ؟

هر " خشم " کار تو ، این "چشم " حرف من

شد زندگی برای تو ، مردن از آن من

آن باغ جای تو ، این داغ سهم من

بخشش صواب تو ، خواهش گناه من


sakhat-ast

دیگر چه مانده برادر ؟

آن " تخت " زآن تو ، این " بخت " مال من

فصل بهار سهم تو ، این هم خزان من

"داد سخن " از آن تو ، " احسنت " کار من

سیری که سهم تو ، حسرت برای من

هر زور و زر به کام تو ، این فقر مال من

هر قصر را سند به نام تو ، این دخمه جای من

...

آنان از آن تو ، اینان از آن من

باشد برای تو ، ماند برای من

تقسیم شد هر آنچه خدا هدیه کرده بود

گیرم کسی به روی تو این را نیاورد

آه ای برادرم

از ما تو بهتران

با این برابری

سخت است باورش ،

که برادر ، برابریم !!


" کیوان شاهبداغی"

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ مرداد ۹۱ ، ۰۲:۴۹
بی ستاره ...




sun set







نـ ه تـو مــی مانـــی نـ ه انــدوه

و نـ ه هیــچ یــکــ از مـــردم ایــن آبـــادی

بــ ه حبــاب نــگران لــبــ یـــکــ رود قــسم

و بــ ه کـوتاهــی آن لحـظ‌ـ ه شـادی کـ ه گـذشت

غـصـ ه هــم خـــواهـد رفـت...

آنـچـنانــی کـ ه فـقــط خـاطــره ای خــواهـد مـانـــد

لحــظـ ه ها عـــریـانـنـــد

بـ ه تــن لحــظـ ه خــود جـامـ ه انــدوه مپــوشان هـرگـــز

تــو بـ ه آیـیـنــ ه ، نـ ه! آیـیـنــ ه بـ ه تــو خـیـــره شــده ستـــ

تــو اگـــر خـنـده کنـــی او بـ ه تــو خـواهـد خــنـدیــد

و اگــر بـغـض کنـــی

آه از آیـیـنــ ه دنـیــا کـ ه چـ ه هـا خــواهـد کـــرد

گنـجـ ه دیــروزتـــ ، پــر شـــد از حـسرتــ و انــدوه و چـ ه حـیـفــ!

بسـتــ ه هـای فــردا هـمــ ه ای کـاش ای کــــاش!

ظــرف ایـــن لحــظــ ه ولـیکن خــالــــی سـتـــ

سـاحـتـــ سیــنـ ه پــذیـرای چــ ه کس خــواهـد بــود

غـــم کــ ه از راه رسـیـــد در ایــن خــانـ ه بـــر او بــاز مـکن

تــا خـــدا یـکــ رگــ گـــردن بــاقـــــی سـتــ

تــا خـــدا مــانــده بــ ه غــم وعـــده ایــــن خــانــ ه مـــده! ....

کیـــوان شاهـبـــداغـــــی


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۰۲:۵۵
بی ستاره ...