اول خودتو دوست داشته باش... :)
گاهی، چه فــرق میکند،
دوست داشتن یا دوست نداشتن!
هر دو ، پیراهن یوسف را دریدند...
میگویند:
زنها به خاطر زیبا بودنشان دوست داشتنی نمی شوند،
بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر می رسند...
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمی دانند؛
سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمی کنند...
اسکیموها هم از سرمای آلاسکا بدشان نمی آید...
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت...
زیرا
"حس زیبا دیدن" همان عشق است
یک حــــرفهایی می مــاند بیـــخ ” گلـــوی” آدم ...
می مــاند و فــریـــاد هم نمی شـــود ...
بــغض هم نمی شـــود ...
بــغض یــــواشکی حتی ...
بغض آخـــر شـــب توی رختخــــواب که با اشــــک آرام نمی شــــود حتی ...
می ماند بیــــخ ” گلـــوی” آدم ، هیــــچ چیـــزی نمی شـــود...
اصلا می ماند و یک خنـــده هایی را ،
یک لـــذت هایی را کمـــرنگ می کنـــد ، می مانـــد ...
و سایــــه می اندازد روی هــــر چه بعــد از این !
************************************
پی نوشت:
دیـگه به همه چــیز شَــک دارم...
وقتی تـــو به دوســــت داشــتـنِ مـن یـــقیـن داشتی
و بـی بـــهانـه رفــتی...!
عشـق به شکل پـــرواز پرنـده است
عشـق خــواب یه آهـــوی رمنده است
من زائـــری تشنه زیـر بــاران
عشـق چشمه آبــی اما کشنــده است
من مـیمیــرم از این آب مسمــوم
اما اونکه مــرده از عشـق تا قیــامت هـر لحظه زنــده است
من مــیمیــرم از این آب مسمــوم
مــرگ عـاشـق عین بودن اوج پـــرواز یه پرنـده است
تــو که معنـای عشقــی به من معنــا بده ای یــار
دروغ این صــدا را به گــور قصهها بسپــار
صــدا کن اسمـمُ از عمـق شب از نَـقب دیــوار
بــرای زنـده بودن دلیــل آخرینــم بـاش
منـم من بــذر فـریـاد خـاک خوب ســرزمینم بـاش
طلــوع صـادق عصیان من بیــداریـم بـاش
عشـق گـذشتن از مــرز وجــوده
مــرگ آغـاز راه قصـه بــوده
من راهــی شدم نگــو که زوده
اون کســی که سـرسپـــرده مثل ما عـاشـق نبــوده
اما اونـکه عـاشقــونه جـون سپـــرده هـرگــز نمــرده
تـرانه سـرا : اردلان سـرفـــراز
بـــرای خــودت زندگــــی کن
کســـی کــ ه تــو را دوســتــــ داشـتــ ه بـاشـــد
بــا تـــو میــمانــد ،
.
.
.
بـــرای داشتــنـتـــ مـــی جــنـگد...
امـا اگــــر دوســـتــــ نـــداشـتــ ه بــاشـــد
.
.
.
بــ ه هـــر بـهانــ ه ای میــــرود...
لبت نه گوید و پیداست میگوید دلت اری
که اینسان دشمنی یعنی که خیلی دوستم داری
دلت می اید ایا از زبانی این همه شیرین
تو تنها حرف تلخی را همیشه بر زبان داری
نمیرنجم اگر باور نداری عشق نابم را
که عاشق از عیار افتاده در این عصر عیاری
چه میپرسی ضمیر شعر هایم کیست ان من
مبادا لحظه ای حتی مرا اینگونه پنداری
ترا چون ارزو هایم همیشه دوست خواهم داشت
به شرطی که مرا در ارزوی خویش نگذاری
چه زیبا میشود دنیا برای من اگر روزی
نو از انی که هستی ای معما پرده برداری
چه فرقی میکند فریاد یا پزواک جان من
چه من خود را بیازارم چه نو خود را بیازاری
صدایی از صدای عشق خوش تر نیست حافظ گفت
اگرچه بر صدایش زخم ها زد تیغ تاتاری
محمد علی بهمنی
چه حقیرند مردمانی که
نه جرات دوسـت داشتن دارند،
نه اراده ی دوسـت نداشتن،
نه لیاقت دوسـت داشته شدن،
و نه متانت دوست داشته نشدن
... اما شعر عـاشـقانه می خوانند، مدام!!!