توے شهربازے بـچگے هایم
چـرخ و فـلـڪـهـاے بـزرگے بودنـد ...
اما
آرزوے مـَטּ تاب خـوردטּ روے تاب خـانـﮧ بود ...
روے پاهاے تــو
توے شهربازے بـچگے هایم
چـرخ و فـلـڪـهـاے بـزرگے بودنـد ...
اما
آرزوے مـَטּ تاب خـوردטּ روے تاب خـانـﮧ بود ...
روے پاهاے تــو
همیشه؛
رنجی برای کشیدن
غصهای برای خوردن
حرفی برای نگفتن
شبی برای نیاسودن
دری برای باز نشدن
چشمی برای باریدن
کسی برای نیامدن
و البته
ذره ای نور برای ادامه دادن وجود دارد …