من بـ ه انـــدازه چشـمـان تــو غمــگین مــانـدم و بـ ه انــدازه هـر بــرق نـــگاهت بـ ه نـگاهــی نــگران ....
تـــو بـ ه انـــدازه تــنـهایـــی مـن شــاد بـــمـان ....
من بـ ه انـــدازه چشـمـان تــو غمــگین مــانـدم و بـ ه انــدازه هـر بــرق نـــگاهت بـ ه نـگاهــی نــگران ....
تـــو بـ ه انـــدازه تــنـهایـــی مـن شــاد بـــمـان ....
ادمـک مـــرگ همیــن جاست بـخنــد
دست خطـــی که تـــو را عــاشق کــرد،
شوخیــ ه کاغـذیـ ه ماست بـخنــد
ادمــک خـل نـشوی گریـ ه کنــی
کل دنـیــا یـ ه ســراب بــخنــد
ان خـــدایــی کـ ه بــزرگش خــوانــدی
بـ ه خــدا مـثلـ ه تــو تـنـــهاست بـخنــد
ادمــک تـنــها نـشیــن، پــــرواز کن
عشــق را از جـهان اغــاز کن
ادمـــک آسـمـان در بــر گیـــر
مـــرگ در کمیــن است،
دفتـــر عشق را دوبـــاره بــاز کن
ادمـــک تـنــهایـــی سختـ ه بــخـــدا
دل من میــگیــره ایـنــجا بـخــدا
ادمــک دلـــم بـــرات تـنـــگ شده است
ادمـــک قـــدر تــو رو دارم بـخـــدا
فــکر کن درد تـــو ارزشمـنـــد است
فـــکر کن گریـ ه چـ ه زیــبـاست، بــخـنـــد
تـــازه انـــگار کـ ه فـــرداست ، بـــخـنـــد
راستـــی آنـچـ ه بـ ه یـــادت دادیـــم
پـــر زدن نیـــست کـ ه درجـــاست ، بــخـنــد
آدمـــک نــغمـ ه ی آغـــاز نـخــوان
بـ ه خـــدا آخــر دنـیـــاست ، بـخـنـــد....
دلـــم گاهـــی مـی گیـــرد
گاهـــی مــی ســوزد
گاهـــی تـنــگ مـــی شــود
و حتـــی گاهـــی ...
گاهـــی نـ ه خیـلـی وقـــت هــا
مــی شکنــد ....
امــا هنــــوز مــــی تـپــد
بـــرای یک لحـــظه دیــدن تــــو
قـاصــدکــی
روی سنــگ فـرش خیـــابـان
در انـتـظار یــک دست ، یــک فـــوت
ایـن هـمـ ه رهـــگذر
کســی پـیـــامــی نــدارد بـــرای کسـی ؟!
قـصـ ه ی این همــه تـنهایــی را
قـاصــدک بـ ه کجــا خـواهـــد بــرد ؟! ....
اسبه آبیه کوچولو وسط یه برکه دنیا اومد.
روزها گذشت و اسب آبی بزرگ شد تا اینکه بودنش جا رو واسه همه تنگ کرد.
اسب آبی احساس تنهایی بزرگی کرد.
اون کلی فکر کرد و تصمیم گرفت برکه رو ترک کنه.
کمی راه رفت و به کرم کوچکی رسید و از اون خواست تنهاییشو باهاش قسمت کنه
ولی کرم گفت تو اصلاً شبیه اسب نیستی تازه آبی هم نیستی داری گولم میزنی؟ پس دوست خوبی نمی شی و رفت.
اسب آبی به راهش ادامه داد تا به یه جغد رسید و سلام کرد ولی جغد گفت من خوابم تا شب صبر کن.
شب که شد به جغد گفت خوب...
ولی جغد گفت من گرسنه ام و باید به شکار برم اگه میخوای.....
و اسب آبی گفت نه نمی خوام و رفت.
اون باید دنبال یکی می گشت که پشت ندونسته هاش بتونه حقیقت یک اسب آبی رو ببینه و دنبال یکی که با خودخواهیش فرصت یه آشنایی رو از اون نگیره!
به راهش ادامه داد تا به مرغ هواسیل رسید و سلام کرد. هواسیل گفت تو مال این طرفا نیستی راهتو گم کردی؟
اسب آبی گفت نه دنبال یکی می گردم تنهایی مو باهاش قسمت کنم ولی پیداش نکردم و از کرم و جغد گفت.
مرغ گفت پیداش میکنی ...
تو دنیا همیشه دو تا چشم منتظره توست و یه قلب که جای تو برای همیشه توشه.
مطمئن باش همین الان یکی جای دیگه داره دنبال تو می گرده ...
اینکه هنوز پیداش نکردی و اینکه هنوز پیدات نکرده برای اینه که هنوز جستجو تموم نشده ...
و اگه گمون میکنی همه تلاشت رو کردی بزار اونم همه تلاششو بکنه
و اگه قرار بر پیدا کردن باشه اون خودش از جایی که فکرشو هم نمیکنی پیداش میشه ....
چون خدای همه موجودات از آسمونا تو و اون رو می بینه و به هم می رسونه
اسب آبی با این فکر که یکی یه جایی داره دنبالش می گرده به راه افتاد......
خدای آسمون ها و زمین روزی که خواست موجوداتش رو به دنیا بفرسته، سرگذشت هر کی و رو پیشونیش نوشت و براش گفت تو دنیا چی در انتظارشه.
اون وقت دنیا رو نشون شون داد و گفت اونجا دنیاست ...
حال هرکی دلش می خواد به دنیا بره دست هاشو ببره بالا
اون هایی که دست بلند کردن الان توی دنیان یا به دنیا اومدنو اونطور که تو سرنوشت شون اومده بود از دنیا رفتن
و باقی هنوز نوبت بدنیا اومدنشون نرسیده یا رسیده و تو راهن
اما این آخرش نیست.......
لابد تو سرنوشت تو چیزی بوده که تو بخاطرش داوطلب دنیا اومدی
امیــد داشـتـه بــاش و صبــــر کــن...
از کتاب :
یکی پیدا میشه تنهایی مو باهاش قسمت کنم
اثر نازیلا ناساری
از انسان ها غمی به دل نگیر زیرا خود غمگینند ...
با آنکه تنهایند ولی از خود می گریزند
زیرا به خود و به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند ...
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند.
دکتر شریعتی
گفتم :" بمان " و نماندی!
رفتی
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
"نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعود و
سقوط!"
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم هی افتادم!
هی بالا رفتم هی افتادم...
تو میدانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم.
بی چراغ قلمی پیدا کردم.
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم... نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد:
"بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟"
همه آمدند
خواندند
سر تکان دادند و رفتند!
حالا
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پس کاغذ و قلم گشتن!
.
.
.
.
گفتم: " بمان " و نماندی!
اما به راستی
ستاره ناز و نوازش
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند
این ترانه ها
در تنگنای ترانه هایم زاده می شدند؟؟؟
خدایا...
نمی دانم که با این ناسپاسی، چگونه تمنایم را از تو طلب نمایم.
از تو که خورشیدی را در زمستانی ترین روزهای زندگیم تاباندی،
به خود بالیدم که چنین عزیز درگاهت بوده ام!
اینک خورشیدم در افق آرزوها در حال غروب است؛
و مانده ام دلتنگ در حسرت آرزوهای مانده بر دل
و هراس از سکوت و تنهایی ِ شب...
سلامی چو بوی خوش آشنایی ...
ی مدتی نیومدم اینجا ... یعنی حالشو نداشتم ...
ی مدتی سکوت و سکوت و ... شایدم فریاد و ... نمیدونم هر چی بود ... بهتره دیگه یادش هم نکنم
اخه گفتنش دردی دوا نمیکنه و فقط عذاب میده :|:|:|
همیشه برای من اخر هفته ها یجور دیگه ای بوده ، انگاری چند روز اخر هفته خودش ی هفته اس پر از اتفاقای خوب و بد
هوا بس ناجوانمرادنه سرد است ...
این روزها تنهایی بزرگترین خطاست ...
اما من دوست دارم تنها باشم تنهای تنهای تنها ...
کاش میشد توی زندگی بعضی اتفاقا رو جبران کرد
یا جلوی رخ دادن بعضی هاشو گرفت
یا بعضی هاشو بازم تکرار کرد
کاش میشد بعضی راه ها رو برگردی و از دوباره بری ...
کاش تو دو راهی های زندگی راه بهتر و درست تر رو انتخاب کنیم تا اشتباه نکنیم که شرمنده بشیم و بخواد چیزی رو جبران کنیم
چون بعضی چیزا رو هیچ وقت نمیشه جبرانش کرد
چون رشته گسست می توان بست .... اما گره ای درمیان هست ....
به امید هوای تازه تر ...