می شوند از ســرد مهری دوستان از هم جـُـدا
بـــرگ ها را می کند فصل خــَــزان از هم جــُـدا...
صائب تبریزی
می شوند از ســرد مهری دوستان از هم جـُـدا
بـــرگ ها را می کند فصل خــَــزان از هم جــُـدا...
صائب تبریزی
بـاران که می بارد...
دلــــم برایت تنــگ تــــر میشود ;
راه می افتم بــدون چتــــر
من بغض می کنم آسمان گـــریه...
همیـشه بــرای عـاشق شـدن
به دنبـــال بـاران و بـــهار و بـابونه نبـاش
گاهـــی
در انتـــهای خارهـای یک کاکتـــوس
به غنـچـــه ای مـی رسـی
که مـاه را بـــر لبـانت مــی نشانـــد
گـروس عبـدالملکیــان
دل خـوشم با غـزلــی تـازه، همینـم کافـی ست
تـو مـــرا باز رسانـدی به یقینـم. کافـی ست!
قـانعـم، بیـشتر از ایـن چه بخـواهم از تـو
گاه گاهـی که کنـارت بنشینــم کافـی ست!
گله ای نیـست، مـن و فاصله ها همـزادیـم
گاهـی از دور تـو را خـوب ببینـم کافـی ست
آسمانـی! تـو در آن گستـره خـورشیـدی کـن!
مـن همیـن قــدر که گــرماست زمینـم کافـی ست
مـن همیـن قــدر که با حـال و هـوایت گهـگاه
بـرگــی از باغچـه ی شعــر بچینـم کافـی ست
فکـــر کـردن به تـو یعنـی غـزلــی شـورانگیــز
که همیـن شـوق مــرا، خـوب تـرینـم کافـی ست
استـاد محمـد علـی بهمنـی
اگــر ماه بـودم به هـر جـا که بـودم
سـراغ تـو را از خــدا مـی گـرفتـم
وگـر سنـگ بـودم به هـر جـا که بـودی
سـر رهگــذار تـو جـا مـی گـرفتـم
اگـر مـاه بـودی به صـد نـاز شایــد
شبــی بـر لب بـام مـن مـی نشستـی
وگـر سنـگ بـودی به هـر جـا که بـودم
مــرا مـی شکستــی، مــرا مـی شکستــــی....
فـــریـدون مشیـــری
آن که مسـت آمـد و دستـی به دل ما زد و رفـت
در ایـن خـانه نــدانم به چـه سـودا زد و رفـت
خـواست تنـهایــی ما را به رخ ما بکشــد
تنـه ای بــر در ایـن خـانه ی تنــها زد و رفـت
دل تنـگش سـر گل چیــدن ازیـن باغ نــداشت
قـدمــی چنــد به آهنــگ تـماشا زد و رفـت
مــرغ دریـا خبــر از یـک شب تـوفانــی داشت
گـشت و فـریاد کـشان بـال به دریـا زد و رفـت
چـه هوایــی به سـرش بـود که بـا دست تهــی
پـشت پـا بـر هـوس دولت دنیـا زد و رفـت
بـس که اوضـاع جـهان در هـم و نـامـوزون دیـد
قــلم نسـخ بـرین خـط چلیپـا زد و رفـت
دل خـورشیـدی اش از ظلمت ما گـشت ملـول
چـون شفـق بـال به بـام شب یلــدا زد و رفـت
همنــوای دل مـن بـود به تنــگـام قفـس
نـاله ای در غـم مــرغان هـم آوا زد و رفـت
هـوشنـگ ابتــهاج
بـس که از غـربت و تنـهایـی خـود دلـگیــرم
دو قــدم مانــده به تقـدیــر خـودم مـی میـرم
تب وسـواس گــرفته ست مــرا از دریـا
مثـل یک قطــره که در مــرحله تبـخیــرم
تـا بــهار از بـغل پنـجــره مـن رد شـد
روز و شـب بـا نفـس سـرد تبــر درگیــرم
پـاسخ آینـه ها سنـگ شـده بـی تـردیـد
ماجــرایـی است: مـن و آینـه و تکثـیرم
گـر چـه پــرواز برایــم شـده رؤیـای محــال
دیگــر از طعـم قفـس های شمـا دل سیــرم
روزهـایم هـمه رفتنـد به سمتـی، حـالا
مـینشینـم به تــماشای شـب تـقدیــرم
امیــر حسیــن نــورالدینــی
بـا مـن بـی کس تنـها شـده، یـارا تـو بـمان
هـمه رفتنـد از ایـن خـانه خــدا را تـو بـمان
مـن بـی بـرگ خــزان دیـده دگــر رفتنـی ام
تـو هـمه بـار و بـری، تـازه بــهارا تـو بـمان
داغ و درد است هـمه نقـش و نـگار دل مـن
بنـگــر این نقـش بخـون شسته نـگارا تـو بـمان
زیـن بیـابان گـذری نیـست سـواران را لیـک
دل ما خـوش به فـریبـی است، غبـارا تـو بـمان
هــر دم از حلقه عـشاق، پـریشانـی رفـت
بسـر زلـف بتـان! سلسله دارا تـو بـمان
شهـریـارا، تـو بـمان بـر سـر این خیـل یتیـم
پــدرا، یـارا، انـدوه گـسارا تـو بـمان
سایـه، در پـای تـو، چون موج، دمـی زار گـریـست
که سـر سبــز تـو بـاد کنـارا تـو بـمان
هــوشنـگ ابتـــهاج
یـوسـف گـم گـشـتـه بـاز آیـد بـه کنـعـان غم مخور
کلـبــهی احـزان شـود روزی گلـسـتـان غـم مخـور
ای دل غـمـدیـده حـال ات بـه شـــود دل بـد مـکـن
ویـن سـر شـوریـده بـاز آیـد بـه سـامان غم مخـور
گـر بـهــــار عـمـــر بـاشــد بــاز بــر تـخــت چـمــن
چتر گل درسرکشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گــردون گــر دو روزی بــر مــراد مــا نـگـشــت
دائــمــاً یـکـسـان نـبـاشـد حـال دوران غـم مخـور
هان مشو نـومـیـد، چون واقف نـهای بر سرّ غیب
بـاشــد انـدر پــرده بـازیهای پـنـهـان غـم مخـور
ای دل ار سـیـل فـنــا بـنـیــاد هـسـتـی بـر کـَنـَد
چون تـو را نـوحست کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بـیـابـان گـر بـه شـوق کـعـبـه خواهی زد قدم
سـرزنـش ها گـر کـنـد خـار مُـغـیـلان غـم مـخـور
گر چه منزل بس خطرناکست و مقصد بس بعید
هیچ راهی نیست کآن را نیست پایان غم مخور
حـال مـا در فُـرقـت جـانـــان و ابـــــــــرام رقـیـب
جـمـلـه میدانـد خـدای حـال گـردان غـم مـخـور
حـافـظـا ! در کُـنـج فـقـر و خلوت شبهای تـار
تــا بـُـــُـوَد وردت دعــا و درس قــرآن غـم مـخــور