مــرداب از رود پـــرسیــد .... چــ ه کــردی کـ ه زلالـــی ؟
جوابـــش داد .... گـــذشتــم .....
آری بـــرای زلال بـــودن بـــایـد گــذشت داشت و گــذشت کرد ...
مــرداب از رود پـــرسیــد .... چــ ه کــردی کـ ه زلالـــی ؟
جوابـــش داد .... گـــذشتــم .....
آری بـــرای زلال بـــودن بـــایـد گــذشت داشت و گــذشت کرد ...
کـوچـ ه هــا را بــلد شــدم ....
خیـابــان هــا را ....
مـغازه هــا را ....
رنـــگ چـــراغ راهنـــمایـــی را ....
جـــدول ضــرب را ....
و دیـــگر در راه هیـــچ مــدرسـ ه ای گـُـم نـمــی شــوم ....
امـــا هنـــــوز گاهــــی میــــان آدم هــا گـــم میــــشـوم ....
آدم هــا را خـــوب بـــلد نیـــستــم ....!
آسمانــم ابــریــست .....
ابــرهایــش را مـــی ستـــایـــم تـــا
ســر پــنـاه روزگـار بـــاران خـــورده ام بـــاشنـــد .....
چـرا مــردم قـفـس را آفــریـدنـد ؟
چـرا پـــروانـ ه را از شــاخـ ه چـیـدنـد ؟
چـرا پــرواز هــا را پـــر شـکستــنـد ؟ چــرا آوازهــا را ســر بـــریـدنـد ؟
پــس از کشـف قـفـس پـــرواز پــژمــرد،
ســرودن بــر لــب بـلبـل گــره خـــورد
کـلاف لالـ ه ســردرگــم فـــرو مـــانـد،
شــکفـتــن در گـلـوی گـل گــره خـــورد
چــرا نـیــلوفـــر آواز بـلبـل بـ ه پـــای میــلـ ه هــای ســرد پــیـچیــد ؟
چــرا آواز غــمگیــن قـنــاری درون سیــنـ ه اش از درد پـیـچیــد ؟
چــرا لبــخنــد گل پــر پــر شـد و ریــخـت ؟
چــ ه شــد آن آرزوهــای بــهاری ؟
چــرا در پــشت میــلـ ه خــط خــطـی شــد صــدای صــاف آواز قــنــاری ؟
چــرا لای کتـــابــی ،خــشک کــردن بــرای یـــادگاری پیــچــکـی را ؟
بـ ه دفـتــرهــای خــود سنــجـاق کـردن پــر پــروانـ ه و سنـجـاقــکـی را ؟
خـــدا پــر داد تــا پـــرواز بـــاشد ،گلــویــی داد تــا آواز بـــاشــد
خـــدا مـــی خـــواست بـــاغ آسمـان هــا
بـ ه روی مــا همـیـشـ ه بــاز بـــاشــد
خـــدا بـــال و پـــر و پــــرواز شـــان داد
ولـــی مــردم درون خـــود خـــزیــدنــد
خـــدا هـفت آسمـان بـــاز را ســاخـت
ولـــی مـــردم قـفـس را آفـــریــدنــد!!
قـیـصر امیــن پـــور
خــدا مــی خـــواست در چشمـان من زیـبـــاتــریــن بــاشــی
شــرابـــی در نــگاهت ریــخـت تـــا گیـــراتــریــن بــاشـــی
نـمــی گنــجـیـد روح ســرکشت
در تـنــگنـــای تـن
دلــت را وسعتــی بــخـشیــد
تــا دریــا تــریــن بــاشــی!!
تـــو را شــاعـر تـــو را عــاشق پــدیــد آورد ، قسمـت ایــن بــود
که در شـمـســی تــریــن منــظـومه مـــولانا تـریـن بــاشــی
مــقـدر بـــود خـــاکستـر شـــود زهـــد دورغیــنــم
تـــو را آمــوخــت هــمـچــون شعله بـــی پــروا تـریـن بــاشــی
خـــدا تـنـهای تـنـها بــود و در تـنـهایــی پــاکش
تــو را تــنـها پــدیـــد آورد
تــا تــنـها تـریـن بـاشــی !!!
امروز همش بارون بارید، عاشــــق بارونـــــم ،عاشــــــــق دعــــــای زیر بارونــــــم...
وقتی بارون میاد یه حس خیلی خوبــــی دارم ...
وقتی بارون میاد یاد خاطـــــــــــــــره های خوب میفتم ، یاد آدمای خـــــــوب خاطــــــــره هام میفتم...
و
باز حــــس دلتنگـــــــی که میاد سراغــــــــم...
امروزم یاد دوستای خوبم افتادم، یادمه یه روز که از دانشگاه زدیم بیرون تا بریم خونه یه دفعه یه بارون بهاری شدید گرفت ازون بارونا که سریع جوی های آب رو سرریز میکنه...
یادمه یه دایره کوچیک تشکیل دادیم و صورت هامون رو کردیم رو به آسمون و دستامونو به حالت دعا گرفتیم و هرکدوم از بچه ها یه دعایی رو بلند میخوند وبقیه آمین میگفتیم هیچ کس از خیس شدن نمی ترسید...
ای خدا دلم برای دوستای خوبم تنگ شد ، دلم برای دلهای پاکشون تنگ شد ، دلم برای احساسات قشنگشون تنگ شد
بارون که می باره دلم براش تنگ تر میشه
راه می افتم توی خیابون بدون چتر
من بغض میکنم ...
آسمون گریه...
باران مـــــی بارد...
یعنــــــی خــــــدا با هـــمه جــــــبروتش دارد ناز مـــــیخرد...
نیاز کن تعجیل فرج را...
باز باران بارید
خیس شد خاطـــــــره ها
مـــــرحبا بر دل ابــری هــــوا
هــــر کجا هستــــــی باش
آسمانت آبـــــــی
و
تمام دلت از غــــصه ی دنیا خالـــــی
به نام خدا
نجات فطرس (فرشته)
در خرائج راوندی نقل شده : هنگامی که امام حسین علیهالسلام متولد شد، خداوند به جبرئیل فرمان داد با گروه بسیار از فرشتگان به حضور پیامبر صلی الله علیه و آله آیند و تبریک بگویند، جبرئیل در حین فرود از آسمان به زمین، فرشته ای به نام «فطرس» را دید در جزیره ای افتاده، علتش این بوده که خداوند او را مأمور کاری ساخته و او در آن کار، کندی کرده و در نتیجه به کیفر شکسته شدن پرش گرفتار شده بود،
فطرس به جبرئیل عرض کرد: به کجا میروید؟!
جبرئیل گفت: به سوی محمد صلی الله علیه و آله.
فطرس عرض کرد: مرا نیز با خود حمل کن و نزد آن حضرت ببر شاید برایم دعا کند.
جبرئیل خواسته ی او را پذیرفت و با هم همراه فرشتگان دیگر به حضور پیامبر اسلام علیه السلام رسیدند و تبریک گفتند: جبرئیل ماجرای فطرس را به عرض رساند
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: «به او بگو پیکرش را به این نوزاد (حسین علیهالسلام) بمالد.»
فطرس همین کار را کرد و همان دم، خداوند فطرس را تندرست کرده و به حال اول برگرداند، سپس فطرس همراه جبرئیل به سوی آسمان پر گشود. [1] .
پس اولین خط خطی مو تقدیم میکنم به مشکات عزیـــــــــــزم
تــو را به اندازه تمام چیزهایــــــــــی که اندازه ندارند دوستتـــــ دارم...
به اندازه انسان و انسانیت دوستتـــــ دارم...
تــو را به انــــدازه
زندگی و مرگ
شــــادی و غـــــم
محـــــبت و سادگـــــی
آرامـــش و تکاپـــــو
حقیقتــــ و آفـــــریــنش
و تورا به اندازه عشــــــق دوسـتــــــ دارم...
نترس...
اینجـــا تاریک نیست... اینجـــا جاییست رویایی مخصوص تو...
اینجا...
پشیمان نمیشوی... بدون ترس در آن قدم بُگذار...
فقط کمی ترک دارد...
اینجـــا قلب من است !