خوش به حاله بعضی مردم که شدن تو زندگی گم
التماس سرخ سیبا پیششون چه قدر حقیره
نه به فکر عطر یاسن، نه به فکر التماسن
خنده داره واسشون که، دله ما یه جایی گیره
کاش که بود یه قطره بارون، واسه ی این نامه هامون
به دل همیشه دریات از کسی که تو کویره .......
خوش به حاله بعضی مردم که شدن تو زندگی گم
التماس سرخ سیبا پیششون چه قدر حقیره
نه به فکر عطر یاسن، نه به فکر التماسن
خنده داره واسشون که، دله ما یه جایی گیره
کاش که بود یه قطره بارون، واسه ی این نامه هامون
به دل همیشه دریات از کسی که تو کویره .......
باز که چشماتو نبستی، ببینم باز که نشستی
می دونم یه جوری هستی که دلت از همه سیره
اما بهتره بدونی طبق اصل مهربونی
دل واسه عاشق نبودن راه نداره، نا گزیره
آسمون آرزومون پره از ابرای تیره
لالایی واست بخونم تا شاید خوابت بگیره
اگه از خواب نپریدی، توی خواب خدا رو دیدی
یه جوری بپرس ازش که دلامون چرا اسیره؟
یکی می گفت :
میخای همیشه آروم باشی اینو هیچوقت یادت نره که همیشه تو مقصری!
راست می گفت...
خداوندا !
تو میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است؛
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...
مگه میشه آسمون تو قفس بشه اسیر
مگه میشه سروها دل بدن به هر کویر
***
مگه میشه پنجره خالی از نگاه بشه
موندن و کهنه شدن رسم عاشق ها بشه
***
مگه میشه چشمه بود ، اما تا دریا نرفت
مثل یک ستاره بود ، اما تا فردا نرفت
***
من مسافر شبم ، کوله بارم از سوال
واسه دل تنگی من ، کو یه خلوت زلال
***
کو مجال پرزدن ، تو غبار جاده ها
توی پاییز سکوت ، یه صدای آشنا
***
خاطرات خسته رو ، دفترهای بسته رو
بگیر از من و نگیر ، این دل شکسته رو ...
مرحوم قیصر امین پور
دستش به پنجره نمیرسید. مادرش رفته بود داداش حسینش را از مدرسه برگرداند. به او گفته بود به گاز و بخاری و برق دست نزند. دست نزده بود. او به مادرش قول داده بود و سر قولش بود. اما او هم کوچک بود. سختش بود که تک و تنها در یک خانه ی کوچک، مثل قفس بماند. تلوزیون هم مثل همیشه یا مصاحبه پخش میکرد یا گفتگوی خبری.
“اَه” این را گفت که صدای بوق یک ماشین او را به طرف پنجره کشاند. پنجرهی بزرگ و آهنی که رنگش سفید بود و حسابی تمیز. مادرش آن را حسابی برق انداخته بود. شب مهمان داشتند. چند قدمی که به پنجره نزدیک شد باز یک صدای بوق دیگر. برق از چشمانش پرید. بُدُو به سمت پنجره رفت. دستش به پنجره نمیرسید. پرید، باز هم پرید. خسته شد.یک بچه به این زودیها خسته نمیشود. هیجان دارد این بچه، خسته نمیشود که.
انگار این خستگی از ناامیدی است و هیچ زهری بدتر از ناامیدی نیست. انگار که آبی روی آتش باشد سرد شد و آمد روی کاناپه، رو به پنجره و کنار کتابخانه ی کوچک خانه یشان نشست. از این فاصله فقط از پنجره آسمان دودی و نهآبی بل خاکستری دیده میشد. صدای جیغ زوق زدگیاش با صدای بادبادکی به هوا رفت. باز بدو رفت طرف پنجره. سعی کرد…سعی کرد.
تمام کودکیش شده حسرت...
حسرت نداشتن ، نخواندن ، نخریدن و ندیدن...
شاید بتوانی تمام احساس کودک بودن را برایش زنده کنی...
حتی با یک لبخند ؛ از آن لبخند هایی که سالهاست آدم های این شهر از هم دریغ می کنند...
در این ایام که چشمانمان را زرق و برق دنیا پر کرده یادمان نروند پدران و مادرانی که این روزها
زیر نگاه های منتظر فرزندانشان آب می شوند
خــواندی : « زیــرِ بـاران بایـــد رفت »
و رفـــتی...
از بـاران ، بــَدم میآیـد دیگـــــر!