شبــ بود ، شبی که تصــویـری سیاه تر از گـذشتـ ه هـا داشت...
شبی که مهتـابـش در پشت ابــرـهای سیـاه به خـواب رفته بود
شبی که گهگاهی ستــارهـ ـهای نـادری در آسـمان سیاه و ابـری می درخشیـدنـد
ستـارهـ ـهایــی که نــوری نداشتنـد...
شب سـوت و کــور شده بود ، بدون مهتـابــ ، بدون ستــاره!
ابــرـها به آرامی از کنـار ماه می گذشتند...
وقتـی ابــرـهای سیاه بر روی ماه می نشستند
احـساس تنـهایــی و سیـاهــی در من بیشتـر می شد...
شب نمی گذشت ، بـی پـایـان بود...
کاش هر چه زودتر این شب بی پایان ، پـایـان داشت...
سکوتی ســرد در تنـهایـی و درد در قلب آسـمان دلــم احساس می شد...
سیـاهی شب...
تنهایی مرد همیشه تنــها !
ستـارهـ ـها درد مرا نمی فهمند ، مهتـابــ خامـوش مانده است،
چون ابــرـهای سیاه روی آن را پوشانده اند...
تنها امیــدم به مهتـابـــ بود اما...
حالا به چه کسی بگویم درد دلــم را در این شب غــریبــ ه!...
ستـارهـ ـها هر کدام در آســمان برای یک دل هستند
و برای هــزار چشم چشمکــ می زنند ...
من دلــم می خواهد درد دلــم را برای کسی بگویم که یکـــ دل و یکــرنـگـــ باشد اما!..
پس همان بهـتــر که درد دلــم درونــم بماند و تبدیل به بـغــض شود
و در آخر سر بغضم تبدیل به همان گــریــ ه شبـانـ ه شود...
همان بهتــر....
---------------------------------------------------
خیلـــی خیلـــــی دلــم برای نوشتن توی دلــــنوشتـه هام تــنـگ شده ؛ منـتـــظر ی فرصت مناسب م تا بیام و بازم بنویسم
اینجا رو خیلــــی خیلـــــــی دوســـتــــــ دارم