یک ذره بودی ،
هیچ بودی ...
نه ماه گذشت ، نه روز گذشت ، نه ساعت گذشت ...
افتادی تو گهواره ،
چشمات نمی دید ،
گوشات نمی شنید ، پاهات نمی رفت ،
دستات نمی گرفت ،
مغزت کار نمی کرد ،
هیچ چی نمی فهمیدی ،
هیچ کس را نمی شناختی ،
تو گهواره افتاده بودی ...
حالا صد سال گذشته ،
چشمات نمی بینه ،
گوشات نمی شنوه ،
پاهات نمی ره ،
دستات نمی گیره ،
مغزت دیگه کار نمی کنه .
هیچ چی رو باز نمی فهمی ،
هیچ کس را باز نمی شناسی ،
تو بسترت افتاده ای ...
بعد می میری ،
میگذارنت تو دل زمین ،
باز خاک می شی ،
از تو هیچ چی نمی مونه ،
" تــــو " می مونی ،
آدمیزاد دور میزنه ،
مثل زمین ، مثل زمان ، مثل بهار ، مثل همه چیز :
آّب ، گُل ، درخت ، زمین ، ستاره ، خورشید ، منظومه ها ، کهکشانها ، همه جهان !
هیچ بودی ، خاک بودی ، دور زدی ، هیچ شدی ، خاک شدی .
از تو چیزی که می مونه :
کاری که کردی می مونه ،
هر کاری کردی می مونه ،
... کاری اگر کردی ، می مونی ...
آه..
منم قاتل این شـاپـــرک خسته ![]()
خوابیده در این پیله ی تنگ
خســـته از جنگ و جدال
با خــفـاش های بیدار در شب تار
شاپرک تنـــها بود و بی خـبر از آن وقت که من
پیله اش را روی سقـف سـیاه زمـانه رهــــا کردم
گویی بعد من بهمنی از فراسوی زمـان او را با خود بـرد
و او هنوز خوابـــیده در پیله ![]()
بـی خــبر از سرنوشــت
می اندیشید به پــــرواز بعد از تولـــد دوبــاره ی خویــش.. ![]()
و امـــــروز
به آرزویم رسـیـدم ![]()
در کلاس تنــها هستم
با تخته ســـیاه و چند گـچ
با شوق میگیرم گچی در دست
می دوم به سوی تخــته سیــاه
عــــیــن را می نویسم
و در پی اش شــــــیــن را
و به قــاف که رسیدم
زنگ خورد
در اینجا بود که فهمیدم
عشقـــــ
همـه جا
حتی بر تخته سیاه کلاس هم
نــاتمام می ماند.
" هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم
خود خودت را
یادت را
اسمت را
اما
فقط قلبم پر شد از
خط خطی های عاشقانه..! "
چندی پیش هم این رمان رو تموم کردم ، اسمش هستش کاش
اما خیلی غمگینه... :(
اگر حال روحی خوبی ندارین نخونین ;)
Download >>>>> Kash
شیـشـ ه ی دل را شکسـتـن احتـیاجـش سنـگ نیـست ،
ایـن دل مـا بـا نـگاهــی سـرد پـرپـر میـشـود
گاهــــــی هـــــــزار خـــــــط هم که بنویسی ،
باز هم سنگینی حـــــرفهایــــــــی را در دلتـــــــ حس خواهی کرد،
حـــــرفهایی که نه می توانی به کسی بگویی و نه اینکه آنرا بنویســــــــی ...
گفتـــ ه ها ، قطـــــــره ای از دریای نگفتــــ ه هاست ...
نمیدانـــــم شاید باید چاهــــــــــــی پیدا کرد ...
مــن، از تمام آسمـــان یکــ بــــاران را مـی خـواهـم ...
و از تمــــام زمیــــن ، یکــ خیـابـان را ...
و از تمــــام تـــــو ، یکــ دستــ کـ ه قفــــل شـده در دستــ مـــــن ...