دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید ...
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛
اما نمی دانست چگونه گاهی سوار باد میشد واز جلوی چشم ها می گذشت ...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت «مـن هستــم؛ تـماشـایــم کنــید ؟! »
اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد ....
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت؛
«نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگ تر، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی!»