✔ دانـ✿ـ ه ای کــ ه سپیــ♣ـدار بـــود...
دانه کوچک بود و کسی او را نمی دید ...
سال های سال گذشته بود و او هنوز همان دانه کوچک بود. دانه دلش می خواست به چشم بیاید؛
اما نمی دانست چگونه گاهی سوار باد میشد واز جلوی چشم ها می گذشت ...
گاهی خودش را روی زمینه روشن برگها می انداخت و گاهی فریاد میزد و می گفت «مـن هستــم؛ تـماشـایــم کنــید ؟! »
اما جز پرنده هایی که قصد خوردنش را داشتند، یا حشره هایی که به چشم آذوقه زمستان به او نگاه می کردند، هیچ کس به او نگاه نمی کرد ....
دانه خسته بود از این زندگی؛ از این همه گم بودن و کوچکی خسته بود. یک روز رو به خدا کرد و گفت؛
«نه این رسمش نیست. من به چشم هیچ کس نمی آیم. کاش کمی بزرگ تر، کمی بزرگ تر مرا می آفریدی!»
خدا گفت:
« امـا عـزیــز کـوچـکم! تــو بــزرگـــی! بـزرگ تـــر از آنـچــ ه فکــر مـی کنــی ... حـیـف کــ ه هیــچ وقـت بـ ه خـودت فــرصت بــزرگ شــدن نـدادی ! »
«رشــد» ماجرایی است که تو از خودت دریغ کرده ای ...
راستی یادت باشد تـا وقتــی مــی خـواهــی بــ ه چــشم بـیایـــی، دیــده نمــی شـوی ... خــودت را از چــشم ــها پــنهان کـن تــا دیــده شــوی! »
دانه کوچک معنی حرف حرف های خدا را خوب نفهمید؛ اما رفت زیر خاک و خودش را پنهان کرد. رفت تا به حرف های خدا بیشتر فکر کند ...
سال ها بعد دانه کوچک، سپیداری بلند و با شکوه بود که هیچ کس نمی توانست ندیده اش بگیرد
سپیداری که به چشم همه می آمد ...
عرفان نظرآهاری - هر قاصدکی یک پیامبر است، ص 24