خیــال نکـن
اگـر برای کسـی
تمـام شـدی
امیــدی هست...
خـــورشیـد
از آنجــا که غــــروب مــی کند
طلــوع نمــی کند...
دکتـر افشیـن یـداللهـی
در امتــداد غـــروبـــ
قــدم ـهای آخـــر چــ ه دشـــوار سـتـــ
بـــرای خــورشیـــد ؛ کــ ه دلبـستــ ه ی آســمان اسـتـــ ...
اگــر چـ ه بـین مــن و تــو هنــوز دیــوار اسـتــ
ولــی بــرای رسیــدن بــهانـ ه بسیـار اسـتــ !!
بــرآن سـریـم کـزایـن قـصـ ه دسـتــ بـرداریـم
مـگــر عــزیــز مـن !
ایــن عـشق دسـتــ بـردار اسـتــ !!
کسـی بـ ه جــز خـودم ، ای خـوب مـن چـ ه مــی دانــد
پپکـ ه از تــو ، از تــو بـریـدن چــقدر دشــوار اسـتــ !!
مـخــواه مـصلحـتــ انـدیـش و منـطقــی بـاشــم
نمــی شـود بـ ه خـدا ، پـای عـشق درکـار اسـتــ!!
درآستـانـ ه ی رفـتـن در امتــداد غــروبــ
دعـای مــن بـ ه تــو تـنها خـدانـگهدار اسـتــ
کسـی پـس از تــو خـودش را بـ ه دار خـواهـد زد
کـ ه در گــزینـش ایــن انـتخابــ ناچـار اسـتــ
هـمان غــروبــ غــریبـانـ ه گـریـ ه خـواهـی کــرد
بــرای خـاطــره ـهایــی کـ ه زیــر آوار اسـتــ !!!
(محـمـدسلـمانــی)
بهـــــــــــــار که می شه،
همه چیز ســــــــــــبزه ...
ســــــــــــــــــــــــــــبز ،
عینهو دل بی قـــــــرارم
که سبزه از جوونه ها ی امید!
جیکـــــــ جیکـــــــِ گنجشکا ،
اشتیاقم رو برا پر کشیدن ، چند برابر می کنه ،
دمِ ظــــــــــهر ،
از لابه لای درختا رد می شم
و با نوری که از بین برگا رد میشه ، قایم باشک بازی می کنم...
بهـــــــــــــار که می شه،
همه چیز برام قشنگه،
جز غــــــــــــــروب،
یعنی چه رازی هست تو این
غروبــــــــــــــِ دلگــــــــــیرِ بهــــــــــــار؟
چـــــــــــه رازی؟
چقدر فاصله اینجاست بین آدم ها
چقدر عاطفه تنهاست بین آدم ها
کسی به حال شقایق دلش نمی سوزد
و او هنوز شکوفاست بین آدم ها
کسی به خاطرپروانه ها نمی میرد
تب غرور چه بالاست بین آدم ها
و ازصدای شکستن کسی نمی شکند
چقدر سردی وغوغاست بین آدم ها
میان کوچه دل ها فقط زمستانست
هجوم ممتد سرد ماست بین آدم ها
ز مهربانی دل ها دگر سراغی نیست
چقدر قحطی رویاست بین آدم ها
کسی به نیت دل ها دعا نمی خواند
غروب زمزمه پیداست بین آدم ها
و حال آینه را هیچ کس نمی پرسد
همیشه غرق مدا راست بین آدم ها
غریب گشتن احساس درد سنگینی ست
و زندگی چه غم افزارست بین آدم ها
مگر که کلبه دل ها چقدر جا دارد؟
چقدر راز و معماست بین آدم ها
سلام آبی دریا بدون پاسخ ماند
سکوت ، گرم تماشاست بین آدم ها
چه ماجرای عجیبی ست این تپیدن دل
و اهل عشق چه رسواست بین آدم ها
چه می شود همه از جنس آسمان باشیم؟
طلوع عشق چه زیباست بین آدم ها
میان این این همه گل های ساکن اینجا
چقدر پونه شکیباست بین آدم ها
تمام پنجره ها بی قرار بارانند
چقدر خشکی و صحراست بین آدم ها
و کاش صبح ببینم که باز مثل قدیم
نیاز و مهر و تمناست بین آدم ها
بهار کردن دل ها چه کار دشواریست
و عمر شوق،چه کوتاست بین آدم ها
میان تک تک لبخندها غمی سرخ ست
و غم به وسعت یلداست بین آدم ها
به خاطر تو سرودم چرا که تنها تو
دلت به وسعت دریاست بین آدم ها......
خدایا...
نمی دانم که با این ناسپاسی، چگونه تمنایم را از تو طلب نمایم.
از تو که خورشیدی را در زمستانی ترین روزهای زندگیم تاباندی،
به خود بالیدم که چنین عزیز درگاهت بوده ام!
اینک خورشیدم در افق آرزوها در حال غروب است؛
و مانده ام دلتنگ در حسرت آرزوهای مانده بر دل
و هراس از سکوت و تنهایی ِ شب...