دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تنها یک روز...» ثبت شده است

daram mirammm

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ خرداد ۹۱ ، ۱۲:۱۰
بی ستاره ...



نوری به زمین فرود آمد : 

دو جا پا بر شن های بیابان دیدم .

از کجا آمده بود ؟

به کجا می رفت ؟

تنها دو جا پا دیده می شد .

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .

ناگهان جا پا ها به راه افتادند .

روشنی همراهشان می خزید .

جا پا ها گم شدند ،

خود را از رو به رو تماشا کردم :

گودالی از مرگ پر شده بود .

neshane-rah

و من در مرده خود به راه افتادم .

صدای پایم را از راه دوری می شنیدم ،

شاید از بیایانی می گذشتم .

انتظاری گمشده با من بود .

ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد

و من در اظطرابی زنده شدم :

دو جا پا هستی ام را پر کرد .


از کجا آمده بود ؟

به کجا می رفت ؟

تنها دو جا پا دیده می شد .

شاید خطایی پا به زمین نهاده بود


سهراب سپهری

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۱ ، ۰۳:۳۰
بی ستاره ...

انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!

دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده

باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .

داد زد و بد و بیراه گفت ! خدا سکوت کرد

آسمان و زمین را به هم ریخت ! خدا سکوت کرد

جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! خدا سکوت کرد

به پرو پای خدا پیچید ! خدا سکوت کرد

کفر گفت و سجاده دور انداخت ! باز هم خدا سکوت کرد

دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!

این بار خدا سکوتش را شکست و گفت :

« بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! »

لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟

خدا گفت :

« آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را  درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! »


mah

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۰ ، ۰۱:۳۰
بی ستاره ...