نوری به زمین فرود آمد :
دو جا پا بر شن های بیابان دیدم .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود .
ناگهان جا پا ها به راه افتادند .
روشنی همراهشان می خزید .
جا پا ها گم شدند ،
خود را از رو به رو تماشا کردم :
گودالی از مرگ پر شده بود .
و من در مرده خود به راه افتادم .
صدای پایم را از راه دوری می شنیدم ،
شاید از بیایانی می گذشتم .
انتظاری گمشده با من بود .
ناگهان نوری در مرده ام فرود آمد
و من در اظطرابی زنده شدم :
دو جا پا هستی ام را پر کرد .
از کجا آمده بود ؟
به کجا می رفت ؟
تنها دو جا پا دیده می شد .
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود
سهراب سپهری
انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده
باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ! خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت ! خدا سکوت کرد
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! خدا سکوت کرد
به پرو پای خدا پیچید ! خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت ! باز هم خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار خدا سکوتش را شکست و گفت :
« بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! »
لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟
خدا گفت :
« آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! »