وقتــی تـو نـگاه می کنـی ،
زمستان دیگـــر یـک فصـلِ ســرد نیـست...
نـگاهِ تـو ،
تـمام “فصـل” ها را “وصـل” می کند به گـــرمای خـــورشیــد…
از سخـن چیـنان شنیــدم آشنـایـت نیـستم
خـاطـراتـت را بیــاور تـا بگویـم کیـستم
سیلـی هـم صحبتـی از مـوج خـوردن سخـت نیـست
صخــره ام هــر قــدر بـی مهــری کنــی مـی ایـستم
تـا نگویــی اشکـــ ــهای شمـع از کـم طاقتــی اسـت
در خــودم آتـش بـه پـا کـــردم ولـی نگـــریستـم
چـون شکست آیـنه، حیـــرت صـد بـــرابـر مــی شــود
بـی سبـب خــود را شکستــم تـا بینـنم کیـستم
زنــدگــــی در بـــرزخ وصـل و جـدایـــی سـاده نیـست
کـاش قــدری پــیش از ایـن یـا بعــد از آن مـی زیـستـــم
«فـاضـل نـظــــری»
بیـا که در غــم عشقت مشــوشم بـی تـو
بیـا ببیـن که در این غــم چه ناخـوشم بـی تـو
شب از فـــراق تـو مینالــم ای پـری رخـسار
چــو روز گـردد گویــی در آتشـم بـی تـو
دمـی تـو شربـت وصلــم نــدادهای جـانـا
همیشـه زهــر فــراقت همـی چشـم بـی تـو
اگــر تـو با من مسکیـن چنیــن کنــی جـانـا
دو پایـم از دو جــهان نیــز درکشـم بـی تـو
پیــام دادم و گفتــم بیــا خــوشم مــیدار
جـواب دادی و گفتـی که من خــوشم بـی تـو
سعــدی
من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطفها میکنی ای خاک درت تاج سرم
دلبرا بنده نوازیت که آموخت بگو
که من این ظن به رقیبان تو هرگز نبرم
همتم بدرقه راه کن ای طایر قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم
ای نسیم سحری بندگی من برسان
گو فراموش مکن وقت دعای سحرم
خرم آن روز کز این مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفیقان خبرم
حافظا شاید اگر در طلب گوهر وصل
دیده دریا کنم از اشک و درو غوطه خورم
پایه نظم بلند است و جهان گیر بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
حافظ علیه الرحمه