دستش به پنجره نمیرسید. مادرش رفته بود داداش حسینش را از مدرسه برگرداند. به او گفته بود به گاز و بخاری و برق دست نزند. دست نزده بود. او به مادرش قول داده بود و سر قولش بود. اما او هم کوچک بود. سختش بود که تک و تنها در یک خانه ی کوچک، مثل قفس بماند. تلوزیون هم مثل همیشه یا مصاحبه پخش میکرد یا گفتگوی خبری.
“اَه” این را گفت که صدای بوق یک ماشین او را به طرف پنجره کشاند. پنجرهی بزرگ و آهنی که رنگش سفید بود و حسابی تمیز. مادرش آن را حسابی برق انداخته بود. شب مهمان داشتند. چند قدمی که به پنجره نزدیک شد باز یک صدای بوق دیگر. برق از چشمانش پرید. بُدُو به سمت پنجره رفت. دستش به پنجره نمیرسید. پرید، باز هم پرید. خسته شد.یک بچه به این زودیها خسته نمیشود. هیجان دارد این بچه، خسته نمیشود که.
انگار این خستگی از ناامیدی است و هیچ زهری بدتر از ناامیدی نیست. انگار که آبی روی آتش باشد سرد شد و آمد روی کاناپه، رو به پنجره و کنار کتابخانه ی کوچک خانه یشان نشست. از این فاصله فقط از پنجره آسمان دودی و نهآبی بل خاکستری دیده میشد. صدای جیغ زوق زدگیاش با صدای بادبادکی به هوا رفت. باز بدو رفت طرف پنجره. سعی کرد…سعی کرد.