امـــــروز روزِ تـوست، ای مهــــــربانتـــرین فـــرشتهی خدا
بگو چگــــونه تـو را در قاب دفتــــرم توصیف کنم؟
صبـــــر و مهــــــربانیت را چطـــــور در ابعاد کـــوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خط خطی های بیقـــراری ام را با مهـــــر و محبّتت پاک میکردی
و با صبـــــر و بــــردباری کلمه به کلمه ی زندگی را
به من دیکته میگفتی خوب به خاطــــرم مانده است
و من باز فـــــرامـوش میکردم محبت تشـــدید دارد
در تمام مــــراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمــــدی،
بار ها بر زمین افـتادم و هر بار با مهـــــربانی دستم را گرفتی
آری، از تو آمــــوختم، حتی در سخت ترین شرایط،
اُمیـــــــد را هرگـــز از یاد نبرم
یادم نمیرود چه شب ها که تا صبــــح بر بالینِ من،
بوسه بر پیشانیِ تب دارم میزدی
و چه روزها که با مهـــــر مادرانه ات لقمه های عشــــق
را در دهانم میگذاشتی
و من باز لجبازتر از همیشه دستت را رد میکردم!
یاد کودکیام میافتم که همیشه به خاطر لطافت دستانت به همه فخــــر میفروختم
و حال به خاطر خشکــــی دستانت با افتخار میگویم
این دستان مـــادر من است
که تمام زندگیاش را به پای مـن گذاشت؛
من با نـــوازش همین دست ها بـــــزرگ شدم و امـــــروز با تمام وجـــــودم میگویم:
مـــادرم مدیون تمام مهـــــربانیهایت هستم
و کمی کمتــــــر از آنچه تـو دوستـــــــم داری، دوستت دارم