گفتم :" بمان " و نماندی!
رفتی
بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!
گفتم:
"نردبان ترانه تنها سه پله دارد:
سکوت و
صعود و
سقوط!"
تو صدای مرا نشنیدی
و من
هی بالا رفتم هی افتادم!
هی بالا رفتم هی افتادم...
تو میدانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم
ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی
من بی چراغ دنبال دفترم گشتم.
بی چراغ قلمی پیدا کردم.
و بی چراغ از تو نوشتم!
نوشتم... نوشتم...
حالا همسایه ها با صدای آواز من گریه می کنند!
دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند
و می خندند!
اما چه فایده؟
هیچکس از من نمی پرسد:
"بعد از این همه ترانه بی چراغ
چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟"
همه آمدند
خواندند
سر تکان دادند و رفتند!
حالا
دوباره این من و
این تاریکی و
این از پس کاغذ و قلم گشتن!
.
.
.
.
گفتم: " بمان " و نماندی!
اما به راستی
ستاره ناز و نوازش
اگر خورشید خیال تو
اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند
این ترانه ها
در تنگنای ترانه هایم زاده می شدند؟؟؟