پاییــــــز را دوستـــ دارم
بخاطر غریبـــــــ و بی صدا آمدنش
بخاطــــــر رفتن و رفتن...
و خیس شدن زیر بـــــاران های پایـیـــــزی
پایـیـــــز را دوستـــ دارم بخاطر تــولـــد پاکش
زرد است که لـبریز حقایق شـــــده است
تلـــــخ است که با درد موافق شده است
امـــروز روز تـــولد تــوست...
نمیـــدانم کجایــی...
اما میــدانم که هستــی ...
میــدانم که شـادی و در این شادمانــی شایــد لحـظه ای مــرا بـیــاد نمــی آوری ٬....
امـــروز روز تــوست...
زیبــای نـاپـیــدای من...
و مـن پـر رنگ تــر از همیـشه...
بیــاد تــوام ...
از خــاطراتِ سـالها...
ایــن روز را کنـارت بـودن نصیـبــی نمـانـده جــز اشک های شبـانــه .....
امـــروز روز تـــولد تــوست...
و مـن شــادم بــرای شــادی تــو....
و غمگیــنم بــرای تنــهایـی خــودم ...
امـــروز تــو با هــــزاران آرزو...
و شـمع ها را فـــوت مــی کنـی...
در دل مــن اما تنــها ...
آرزوی تـــوست ٬ امـــروز روز میــلاد تــوست...
و من بــه انــدازه ی هـــزار سال نبــودنت دلتـــنگ تــوام ....
تــویـی که تنــهایــی را به مـن هدیــه کـــردی
68/08/03
لمــس بــودنـت مبـــارک ...
یک ذره بودی ،
هیچ بودی ...
نه ماه گذشت ، نه روز گذشت ، نه ساعت گذشت ...
افتادی تو گهواره ،
چشمات نمی دید ،
گوشات نمی شنید ، پاهات نمی رفت ،
دستات نمی گرفت ،
مغزت کار نمی کرد ،
هیچ چی نمی فهمیدی ،
هیچ کس را نمی شناختی ،
تو گهواره افتاده بودی ...
حالا صد سال گذشته ،
چشمات نمی بینه ،
گوشات نمی شنوه ،
پاهات نمی ره ،
دستات نمی گیره ،
مغزت دیگه کار نمی کنه .
هیچ چی رو باز نمی فهمی ،
هیچ کس را باز نمی شناسی ،
تو بسترت افتاده ای ...
بعد می میری ،
میگذارنت تو دل زمین ،
باز خاک می شی ،
از تو هیچ چی نمی مونه ،
" تــــو " می مونی ،
آدمیزاد دور میزنه ،
مثل زمین ، مثل زمان ، مثل بهار ، مثل همه چیز :
آّب ، گُل ، درخت ، زمین ، ستاره ، خورشید ، منظومه ها ، کهکشانها ، همه جهان !
هیچ بودی ، خاک بودی ، دور زدی ، هیچ شدی ، خاک شدی .
از تو چیزی که می مونه :
کاری که کردی می مونه ،
هر کاری کردی می مونه ،
... کاری اگر کردی ، می مونی ...
آه..
منم قاتل این شـاپـــرک خسته
خوابیده در این پیله ی تنگ
خســـته از جنگ و جدال
با خــفـاش های بیدار در شب تار
شاپرک تنـــها بود و بی خـبر از آن وقت که من
پیله اش را روی سقـف سـیاه زمـانه رهــــا کردم
گویی بعد من بهمنی از فراسوی زمـان او را با خود بـرد
و او هنوز خوابـــیده در پیله
بـی خــبر از سرنوشــت
می اندیشید به پــــرواز بعد از تولـــد دوبــاره ی خویــش..
امـــروز روزی بـــود کـ ه ایـــن دلـــنـوشـتـ ه هـــا آغـــاز شـــد ........
ایــن تـــاپیــکـــ بــهانــ ه ی کـــوچـــکی شـــد بــــرای ثـبـــت حـــــرفـای دل مـن ....
امـیـدوارم بــازم بــاشــم و بــازم بــا دوستــــای خـــوبــم ایــنـجا رو خـــط خـــطی کنـــم ....
بـــرای ســـلامتــی هـــر کـــی کـ ه دوستـــش داری یـ ه صــلـوات بــفرسـت