دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «ترانه» ثبت شده است

qafas
یـه پنـجــره با یـه قفـس ، یـه حنـجـــره بـی هم نفـس
سهــم مـن از بــودن تــو ، یـه خـاطـرس همیـن و بـس

تــو ایــن مثــلث غـــریب ، ستـــارهـ ـها رو خــط زدم
دارمـــ به آخـــر مـی رســم ، از اونـــور شب اومـدم

یــه شــب کـه مثــل مـــرثیـه ، خیــمه زده رو بـاورم
میـخـــوام تـو ایـن سکــوت تلــخ ، صـداتـو از یـاد ببــرم

بـــزار کــوله بـارم رو شــونه شــب بـــزارم
بـایـــد کـه از اینـجـــا بـرم ، فـرصت مونـدن نـدارم

داغ تــرانـه تــو دلـــم ، شـوق رسیـدن تـو تنـم
تــو حجــم ســرد ایـن قفـس ، منتــظـر پــر زدنـم

مـن از تـبــار غــربتــم ، از آرزو های مـحـــال
قصــه مـا تمـــوم شـده ، بـا یـه عــلامت ســوال

بـــزار کـــوله بـارم رو شـونـه شـب بـــزارم
بـایــد که از اینـجــا بــرم ، فــرصت مــونـدن نـدارم
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۱ ، ۰۰:۵۵
بی ستاره ...


گفتم :" بمان " و نماندی!

رفتی

بالای بام آرزوهای من نشستی و پایین نیامدی!

گفتم:

"نردبان ترانه تنها سه پله دارد:

سکوت و

صعود و

سقوط!"

تو صدای مرا نشنیدی

و من

هی بالا رفتم هی افتادم!

هی بالا رفتم هی افتادم...

تو میدانستی که من از تنهایی و تاریکی می ترسم

ولی فتیله فانوس نگاهت را پایین کشیدی

من بی چراغ دنبال دفترم گشتم.

بی چراغ قلمی پیدا کردم.

و بی چراغ از تو نوشتم!

نوشتم... نوشتم...

حالا همسایه ها با صدای آواز من گریه می کنند!

دوستانم نام خود را در دفاترم پیدا می کنند

و می خندند!

اما چه فایده؟

هیچکس از من نمی پرسد:

"بعد از این همه ترانه بی چراغ

چشمهایت به تاریکی عادت کرده اند؟"

همه آمدند

خواندند

سر تکان دادند و رفتند!

حالا

دوباره این من و

این تاریکی و

این از پس کاغذ و قلم گشتن!

.
.
.
.

گفتم: " بمان " و نماندی!

اما به راستی

ستاره ناز و نوازش

اگر خورشید خیال تو

اینجا و در کنار این دل بی درمان نمی ماند

این ترانه ها

در تنگنای ترانه هایم زاده می شدند؟؟؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۹۰ ، ۰۳:۱۵
بی ستاره ...