و ناودان های بی قرار چشمانم لبریز می شود از نبودن تـــــو...
هر روز در تکرار دقایق حیرت آدمیان...
و در کوچه های تنگِ تنهایی هایشان،
شاهد فرو ریختن برگهای زردی هستم به بلندای پاییزان دلها غمگین...
و در زمزمه های تلخِ روزرگارشان می شنوم
که در حسرت با تــو بودن می شکنند و خورد می شوند...
و شگفت نیست که بدانی، رنج من از آن است که گاهی،
اما بگذر این بار، من قصه ی دلــــــــــ آدم را برای تـــــــو بگویم...
تمام عمر، آسمان دلش بی تــــــــو ابریست...
اینجا بارانـــ گرفته است...
سکوت جاریست و شُرشُر تنهایی...