پـاییـــــز ، نام ِ دیگــــر ِ انساלּ اَستــ...
و
تنـــــهایی ، نام ِ دیگــــر ِ پـاییـــــز...
پـاییـــــز ، نام ِ دیگــــر ِ انساלּ اَستــ...
و
تنـــــهایی ، نام ِ دیگــــر ِ پـاییـــــز...
کـوچـ ه هــا را بــلد شــدم ....
خیـابــان هــا را ....
مـغازه هــا را ....
رنـــگ چـــراغ راهنـــمایـــی را ....
جـــدول ضــرب را ....
و دیـــگر در راه هیـــچ مــدرسـ ه ای گـُـم نـمــی شــوم ....
امـــا هنـــــوز گاهــــی میــــان آدم هــا گـــم میــــشـوم ....
آدم هــا را خـــوب بـــلد نیـــستــم ....!
انسانی که تنها یک روز زندگی کرد!
دو روز مانده به پایان جهان ، تازه فهمیده که هیچ زندگی نکرده است ، تقویمش پر شده بود و تنها دو روز خط نخورده
باقی مانده بود ، پریشان شد . آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد .
داد زد و بد و بیراه گفت ! خدا سکوت کرد
آسمان و زمین را به هم ریخت ! خدا سکوت کرد
جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت ! خدا سکوت کرد
به پرو پای خدا پیچید ! خدا سکوت کرد
کفر گفت و سجاده دور انداخت ! باز هم خدا سکوت کرد
دلش گرفت و گریست به سجاده افتاد!
این بار خدا سکوتش را شکست و گفت :
« بدان که یک روز دیگر را هم از دست دادی ! تنها یک روز دیگر باقیست . بیا و لااقل این یک روز را زندگی کن ! »
لابلای هق هقش گفت : اما با یک روز .... با یک روز چه کاری می توان کرد ....؟
خدا گفت :
« آن کس که لذت یک روز زیستن را تجربه کند ، گویی که هزار سال زیسته است و آن که امروزش را درنیابد ، هزار سال هم به کارش نمی آید ! »
خداوندا !
تو میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است؛
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...