دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

به یاد آرزوهایم سکوتی میکنم بالاتر از فریاد...

دنیای خاکستری تنهایی اَم...

- یادت/یادم باشد...

✦هیـــچ وقت خودت را برای کسی شـَرح نده...
کسی که تـو را دوست داشته باشد ،
نــیازی به این کار ندارد
و کسی که تـو را دوست ندارد ،
آن را بـاور نخواهد کرد...
------------------------------------------------------
✧دل بهـــر شکستن است ، بیـــهوده مـَرنــج...!
------------------------------------------------------
✦آرام آرام ،
دانه دانه ،
سنگ ریـزه می اندازی
میان بــرکه ی کوچک تنهایی هایم...
چه ساده
پـریشانم میکنی ،
چه ساده
میخنـدی...
------------------------------------------------------
✧تـو مپنـدار که خاموشی من
هست بـُرهان فــَراموشی من...
------------------------------------------------------
✦هـوای ابر پاییـزم به آسانی نمی بارم...
ولی با تـو ، فقـط با تـو هــزاران گفتنی دارم!
------------------------------------------------------
✧من از نزدیک بودن های دور می ترسم...

نویسندگان

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «امام علی النقی (ع)» ثبت شده است



مرحوم ابن حمزه طوسى - که یکى از علماء قرن ششم است - در کتاب خود آورده است :

شخصى به نام بلطون حکایت کرد: من مسئول حفاظت خلیفه - متوکّل عبّاسى - بودم و نیروهاى لازم را پرورش و آموزش مى دادم تا آن که روزى ، پنجاه نفر غلام از اهل خزر براى خلیفه هدیه آوردند.

متوکّل آن ها را تحویل من داد و گفت : آموزش هاى لازم را به آن ها بده تا در انجام هر نوع دستورى آمادگى کامل داشته باشند، همچنین دستور داد تا نسبت به آن ها محبّت و از هر جهت کمک شود تا خود را مطیع و فدائى خلیفه بدانند.

پس از آن که یک سال سپرى شد و سعى و تلاش بسیارى در آموزش و پرورش و تربیت آن ها انجام گرفت ، روزى در حضور خلیفه ایستاده بودم که ناگهان حضرت ابوالحسن ، علىّ هادى علیه السلام وارد شد.

هنگامى که حضرت در جایگاه مخصوص قرار گرفت ، خلیفه دستور داد تا تمام پنجاه غلام را در حضور ایشان احضار کنم .

پس وقتى آن ها در مجلس خلیفه حضور یافتند و چشمشان به حضرت هادى علیه السلام افتاد، براى احترام و تعظیم در مقابل حضرت روى زمین به سجده افتادند.

متوکّل با دیدن چنین صحنه اى بى حال و سرافکنده شد و در حالى که توان راه رفتن نداشت ، با زحمت مجلس را ترک کرد و با بیرون رفتن متوکّل ، حضرت هم از مجلس خارج شد.

پس از گذشت ساعتى متوکّل مراجعت کرد و به من گفت : واى به حال تو! این چه کارى بود که غلام ها انجام دادند؟ از آن ها سؤ ال کن که چرا چنین کردند؟!

هنگامى که از غلامان سؤ ال کردم ، که چرا چنین تواضعى را در مقابل آن شخص ناشناس انجام دادید؟

emam-hadi-2



۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۳۳
بی ستاره ...

محمد پسر حسن بن اشتر علوی می گوید:

هرگاه امام هادی علیه السلام به قصر متوکل می‌رفت، همه مردمی که بیرون قصر بودند، به احترامش، از مرکب‌های خود پیاده می شدند تا او داخل بشود.

یک روز که همراه پدرم بیرون قصر بودم، شنیدم که برخی به یکدیگر گفتند:« این بار برای آن جوان کم سن و سال از مرکب‌های خود پیاده نمی‌شویم.»

ابوهاشم به آنان گفت:« سوگند به خدا هرگاه امام هادی علیه السلام را ببینید، با خواری و ذلت از مرکب های خود پیاده خواهید شد.»

emam-hadi



طولی نکشید که امام هادی علیه السلام تشریف آورد. وقتی نگاه جمعیت به امام افتاد، همگی آنها - حتی کسانی که سوگند خورده بودند این بار پیاده نشوند - از مرکب های خود پیاده شدند.

ابوهاشم به آنان گفت:« مگر شما نبودید که می‌خواستید پیاده نشوید؟ »

آنها در جواب ابوهاشم گفتند:«سوگند به خدا ما بی اختیار و بی اراده از مرکب‌های خود پیاده شدیم.»



Meshkat-740-460c56



منابع:

بحارالانوار، ج 50، ص 137، شماره 20.
برگرفته از سایت دانشنامه رشد

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ خرداد ۹۱ ، ۲۳:۰۶
بی ستاره ...