زندگی ،
زندگی کردن ،
احساس زنده بودن را از تو آموختم...
چرا
بی تو زنده بودن را نیاموختم؟
زندگی ،
زندگی کردن ،
احساس زنده بودن را از تو آموختم...
چرا
بی تو زنده بودن را نیاموختم؟
تو کجایی سهراب؟
آب را گل کردند چشم ها را بستند و چــ ِ با دل کردند...
وای سهراب کجایی آخر؟...
زخم ها بر دل عاشق کردند خون بــ ِ چشمانِ شقایق کردند !
تو کجایی سهراب؟
کـ ِ همین نزدیکی عشق را دار زدند,
همه جا سایهــ ی دیوار زدن!
تو کجایی سهراب کـ ِ تمامـــ احساسم را کشتند...
وای سهراب دلمــ را کشتند...
خداوندا !
تو میدانی که انسان بودن و ماندن چه دشوار است؛
چه رنجی می کشد آن کس که انسان است و از احساس سرشار است...