اسبه آبیه کوچولو وسط یه برکه دنیا اومد.
روزها گذشت و اسب آبی بزرگ شد تا اینکه بودنش جا رو واسه همه تنگ کرد.
اسب آبی احساس تنهایی بزرگی کرد.
اون کلی فکر کرد و تصمیم گرفت برکه رو ترک کنه.
کمی راه رفت و به کرم کوچکی رسید و از اون خواست تنهاییشو باهاش قسمت کنه
ولی کرم گفت تو اصلاً شبیه اسب نیستی تازه آبی هم نیستی داری گولم میزنی؟ پس دوست خوبی نمی شی و رفت.
اسب آبی به راهش ادامه داد تا به یه جغد رسید و سلام کرد ولی جغد گفت من خوابم تا شب صبر کن.
شب که شد به جغد گفت خوب...
ولی جغد گفت من گرسنه ام و باید به شکار برم اگه میخوای.....
و اسب آبی گفت نه نمی خوام و رفت.
اون باید دنبال یکی می گشت که پشت ندونسته هاش بتونه حقیقت یک اسب آبی رو ببینه و دنبال یکی که با خودخواهیش فرصت یه آشنایی رو از اون نگیره!
به راهش ادامه داد تا به مرغ هواسیل رسید و سلام کرد. هواسیل گفت تو مال این طرفا نیستی راهتو گم کردی؟
اسب آبی گفت نه دنبال یکی می گردم تنهایی مو باهاش قسمت کنم ولی پیداش نکردم و از کرم و جغد گفت.
مرغ گفت پیداش میکنی ...
تو دنیا همیشه دو تا چشم منتظره توست و یه قلب که جای تو برای همیشه توشه.
مطمئن باش همین الان یکی جای دیگه داره دنبال تو می گرده ...
اینکه هنوز پیداش نکردی و اینکه هنوز پیدات نکرده برای اینه که هنوز جستجو تموم نشده ...
و اگه گمون میکنی همه تلاشت رو کردی بزار اونم همه تلاششو بکنه
و اگه قرار بر پیدا کردن باشه اون خودش از جایی که فکرشو هم نمیکنی پیداش میشه ....
چون خدای همه موجودات از آسمونا تو و اون رو می بینه و به هم می رسونه
اسب آبی با این فکر که یکی یه جایی داره دنبالش می گرده به راه افتاد......