چقدر بامزه س ;)
امـــــروز روزِ تـوست، ای مهــــــربانتـــرین فـــرشتهی خدا
بگو چگــــونه تـو را در قاب دفتــــرم توصیف کنم؟
صبـــــر و مهــــــربانیت را چطـــــور در ابعاد کـــوچک ذهنم جا دهم؟
آن زمان که خط خطی های بیقـــراری ام را با مهـــــر و محبّتت پاک میکردی
و با صبـــــر و بــــردباری کلمه به کلمه ی زندگی را
به من دیکته میگفتی خوب به خاطــــرم مانده است
و من باز فـــــرامـوش میکردم محبت تشـــدید دارد
در تمام مــــراحل زندگی، قدم به قدم، هم پای من آمــــدی،
بار ها بر زمین افـتادم و هر بار با مهـــــربانی دستم را گرفتی
آری، از تو آمــــوختم، حتی در سخت ترین شرایط،
اُمیـــــــد را هرگـــز از یاد نبرم
یادم نمیرود چه شب ها که تا صبــــح بر بالینِ من،
بوسه بر پیشانیِ تب دارم میزدی
و چه روزها که با مهـــــر مادرانه ات لقمه های عشــــق
را در دهانم میگذاشتی
و من باز لجبازتر از همیشه دستت را رد میکردم!
یاد کودکیام میافتم که همیشه به خاطر لطافت دستانت به همه فخــــر میفروختم
و حال به خاطر خشکــــی دستانت با افتخار میگویم
این دستان مـــادر من است
که تمام زندگیاش را به پای مـن گذاشت؛
من با نـــوازش همین دست ها بـــــزرگ شدم و امـــــروز با تمام وجـــــودم میگویم:
مـــادرم مدیون تمام مهـــــربانیهایت هستم
و کمی کمتــــــر از آنچه تـو دوستـــــــم داری، دوستت دارم
شـــد دل مـن جای غصه ها ، بی تـو مـــادر...
رفتــــی و من تنــــــها ماندم
با غصـــــه و غــــــم ها ماندم
گر که تـو را آزُردم من
مـــادر... حلالم کن
بعد از تـو من بی پنـــــاهم
ای که بـودی تکیــــه گاهم
خیــــز و بنگـــــر اشک و آهم
مـــادر... حلالم کن
sami yusuf
آرامش روح مادران آسمانی...
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
هیــــچ چیــز جانشین مهـــــر مادری نیست ؛ حتـی یک شـــوفـاژ داغ !!
پدر خیال میکرد آدم وقتی در حجره خودش تنها باشد، تنهاست...
نمیدانست که تنهایی
را فقط در
شلوغی
میشود حس کرد!
هرگز حضور حاضر غایب شنیدهای
من در میان جمع و دلم جای دیگرست
سعدی علیه الرحمه
یادمان باشد، روزی نرسد که مشت های کوبنده گره کرده مان
تبدیل شوند به لایک های بی خاصیت دل خوش کن!
مادرم...!
تو نیستی که ببینی ،
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در زندگی سبز است
هنوز پنجره باز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن تبسم شیرین
به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند
ترا به نام صدا می کنند
هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج
کنار باغچه
زیر درخت ها
لب حوض
درون آینه پاک آب می نگرند
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنین شعر تو در ترانه من
تو نیستی که ببینی چگونه میگردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت ترا شناخته ام
به خواب می ماند
تنها به خواب می ماند
چراغ ، آینه ، دیوار ، بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...
جواب می شنوم!
تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو
به روی هر چه در این خانه است
غبار سربی اندوه ، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی دل رمیده من
بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین
ستاره بیمارست
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست ...
تو نیستی که ... ببینی ...
" فریدون مشیری "
این نوشته رو از صمیم قلب هدیه میکنم به تمومه مادرایی که چشم از این دنیا بستند.. :(
بیچاره قلوه سنگی که از دست کودکی به سوی پرنده ای پرتاب می شود
مانده بر سر دو راهی...
دل کودک را بشکند یا بال پرنده..
آدمــیزاد در حرف زدن هایش بی ملاحظه است ... !
وقتی میخواهد با منطق حرف بزند ؛ احساساتی میشود ...
وقتی از احساسـش میگوید ؛ آرزوهایش لو میرود ...
وقتی از آرزوهایش یاد میکند ؛ حسرتش رو میشود ...
وقتی حسرت هایش را روشن میکند ؛ منطق میتراشد ...
و اینگونه است که ...
می گسلد بند پیوند همه ی روابطش را ...