جوانمرد دعا می کرد و از خدا آینه هایی می خواست تا خود را در آن ببیند .
خدا دعایش را برآورده نمی کرد و جوانمرد بر اجابت دعایش اصرار می ورزید .
روزی، عاقبت، دعای جوانمرد مستجاب شد و خدا آینه ای به او داد و جوانمرد ،حقیقت خود را دید .
پیراهنی بود از چرک و ناپاکی !
جوانمرد ترسان شد و گفت : نه خدایا ، اما این من نیستم .
پس کجاست آن همه شور و آن همه عشق و آن همه سوز و گداز که در من بود ؟
خدا گفت : آن سوز و گداز و آن شور و عشق که تو نیستی ، آن منم ، که گاهی در جامه ی تو می روم .
وگرنه تو همینی که می بینی . جوانمرد خاموش شد ودیگر هیچ نگفت ...
عرفان نظر آهاری ... کتاب "جوانمرد ، نام دیگر تو "